#سولمیت
#سولمیت_پارت_65
حسام رو بهم گفت: چند تا نفس عمیق بکش!
همون طوری که گفت عمل کردم و به خودم اومدم. نگاهم به نگاه ماوراییش گره خورده بود. انگار در کسری از ثانیه از جهنم بیارنم تو بهشت.. غرق زیبایی نگاه آتشینش بودم. اون هم بدون اینکه بخواد با حرفاش آرومم کنه نگاهم می کرد. می تونستم بفهمم اون هم حس من رو داره..
..دژاوویی دیدیم..
توی جای سرسبزنشسته بودیم و بوی گرم قهوه رو می تونستم حس کنم. داشت با صدای قشنگش برام کتاب می خوند.. که صدای بچه ای اون لحظمون رو به جهنم تبدیل کرد.. تو همون حالت دژاووی خیالیمون بودیم. اما من، تو واقعیتی که تو ماشین کنار هم نشسته بودیم، می خواستم باهاش حرف بزنم
- این همون دژاوویی نیست که قبلا یکبار دیدیم؟! موقعی که تو کوه گم شده بودیم؟! به نظرت نزدیکتر از دفعه ی قبل حسش نمی کنیم؟
می دونستم جمله بعدی که حسام قراره تو دژاوو قراره بگه چیه... همش تقصیر توعه... بی مهابا اشک ریختم.
دنیای واقعی:
حسام کمربند ماشینشو باز کرد و توی یک لحظه بغلم کرد.. سعی کردم از بغلش بیام بیرون
- ولم کن حسام.. مگه نمی دونی الان قراره چی تو دژاوو بگی.. ما قراره از هم متنفر شیم..
توی بغلش بودم که هردومون بقیه ی دژاوو رو دیدیم...
دژاوو:
حسام داشت سرم داد می کشید: ببین چی شد! همش تقصیر توعه، تقصیر توعه..!
و خودم رو دیدم که همه ی احساس قشنگی که از کتاب و قهوه و صدای دلنشین مخملی چند لحظه پیشش گرفته بودم والان که تبدیل به نفرت شده..
حسام: متنفرم.. از این وضعیت متنفرم..
romangram.com | @romangraam