#سولمیت
#سولمیت_پارت_64

گوشیش رو قطع کرد و رو به حسام گفت: شما دو نفر بودنتون اینجا خطرناکه. اگه بمونین معلوم نیس بخوان کشته شدن این چند نفر رو هم گردن شما بندازن و یه پاپوش دیگه درست کنن.. من خودم حلش می کنم.

دست رو شونه ی حسام گذاشت و بهش اطمینان داد که خودش همه چی رو درست می کنه.

سوییچ رو به سمت حسام گرفت. حسام به سوییچ نگاهی انداخت.

- نگران چیزی نباشین.. فعلا بهشون می گم که یه گزارش از فرد ناشناس درباره ی پیدا شدن این جسدا دریافت کردم.. تا ببینم بعد چی می شه.

حسام سوییچ رو از دستش گرفت و گفت: پس هر اتفاقی افتاد بهمون خبر بده .

- باشه. فقط سریع تر برین ..

حسام باشه ای گفت و هر دومون بلند شدیم. سربالایی که اومده بودیم رو ازش پایین رفتیم و به سمت ماشین دویدیم.

حسام با صدای بلندی گفت: بپر سوار شو!

خودش هم سوار شد و جاده رو به سمت جاده اصلی طی کردیم..

خیره به جاده به حسام گفتم: بهتر نیست خلاف مسیر جاده بریم که ماشین امید رو هم نبینن؟

- آره همین کار رو می کنم تا به یه دور برگردون برسیم.

شب، سکوت، تاریکی... و من و حسامی که چند روز پیش قرارگذاشته بودیم این جاده رو فرداش با بچه ها بیایم و خبر نداشتیم دنیا برامون چه خوابی دیده..

چشمام رو روی هم گذاشتم و بلافاصله خوابم برد.. باز هم کابوس... مابین خواب و بیداری بودم. انگار که کابوس ها واقعی باشند. داشتم جیغ می زدم و تو خواب می تونستم حس کنم که عرق کردم..

صدای مخملی قشنگش من رو از کابوس نجات داد: فاطمه... بیدار شو.. داری خواب می بینی..

به ناگاه پلکام پرید و بلند شدم. حس می کردم نفس هام تو وجودم حبس شدن و چند ثانیه ای مات بودم.

romangram.com | @romangraam