#سولمیت
#سولمیت_پارت_62
- اره منم یادمه چیزی که دیدیم رنگ خاکش با خاک اطرافش کمی فرق می کرد و تیره تر بود.
امید پوزخندی از سر تعجب و گنگ بودن حرفامون بهم زد. ابروهاش رو بالا انداخت و زیر لب برای خودش چیزهایی گفت که نفهمیدم.
بارون تقریبا قطع شده بود. خاک خیس شده و سفت شده بود. جوری که به سختی می شد خاک ها رو از زمین برداشت و کنار زد. با این حال حسام و امید شروع کردن به کندن خاک با دستاشون. من که رمقی برام نمونده بود نشستم و تماشاشون کردم... با سرعت هرچه تمام داشتن خاک رو کنار می زدن و نیم ساعتی طول کشید که به اولین قسمت اسکلت جسده که هنوز گوشت روش کامل فاسد نشده بود برسن. با دیدنش و مطابقت دادنش با اونچه که تو دژاووم بود سرم گیج رفت و ازش رو برگردوندم.
.
.
.
.
.
.
تقریبا کارشون تموم شده بود و هردوشون کنار جسدها نشسته بودن .
امید خیره به صحنه ی روبروش گفت: من باید گزارشش رو به مرکز بدم..
رو به حسام کرد و ادامه داد: هنوز هم نمی خوای بهم اعتماد کنی و راستشو بگی؟
حسام که سرش رو روی دستاش گذاشته بود و چشماش رو بسته بود با صدای ضعیفی گفت: اگه بگم هم باور نمی کنی...
امید نفسش رو با حرص بیرون داد و گفت: خیلی خوب.. باشه.. من می تونم کنار بیام با حرف نزدنتون ولی بالادستیام نه..
امید که به جسدها خیره شده بود انگار که جرقه ای تو ذهنش خورده باشه گوشیش رو از تو جیبش برداشت و سراسیمه دنبال چیزی توش گشت. لبخند کشداری زد
romangram.com | @romangraam