#سولمیت
#سولمیت_پارت_61


امید که یک دستش روی فرمون بود دست دیگش رو روی پشتی صندلی گذاشت و به سمت من چرخید و گفت: می خوای تو بمون تو ماشین. حسام بهم راه رو نشون می ده.

بلافاصله گفتم: نه من هم میام.

و بدون اینکه تعللی کنم تا با مخالفتشون روبرو بشم از ماشین پیاده شدم.

حسام هم پیاده شد و اومد که زیر بازومو بگیره: اینطوری که با این حالت پس میفتی.. چند تا جسد هم بخوای ببینی.. چرا لجبازی می کنی؟

دستش رو ول کردم و با جدیت به صورتش خیره شدم

- من هم توی دژاوو بودم.. پس من هم مسئول چیزی که دیدیم هستم. نمی تونم تنهات بذارم!

امید که انگار داشت با جدیت به حرفامون گوش می داد به سمتمون اومد و صورت گنگ و مبهمش رو تحویلمون داد

- دژاوو..؟! دژاوو چی هست دیگه؟!

آب دهنمو قورت دادم و لب ورچیدم.

حسام جوابش رو داد: بهتر نیست اول بریم ببینیم که جسدها هنوز همون جا هستن یا نه؟!

امید شونه هاش رو بالا انداخت و گفت: هر چقدر بیشتر می گذره بیشتر به این که یکم عجیب می زنین شک می کنم..

جاده ی خاکی رو به سمت بالا طی کردیم. سربالایی خفیفی که داشت باعث شده بود به نفس نفس بیفتم.

حسام که داشت عرقشو پاک می کرد و روی زانوهاش خم شده بود گفت: همین جا باید باشه.

با دستش به یه جایی اشاره کرد که من هم به تایید سرمو بالا پایین کردم


romangram.com | @romangraam