#سولمیت
#سولمیت_پارت_60
- بهتره بریم. ببخشید من نتونستم خودمو کنترل کنم.. بهتره بریم دنبال جسدها..
بلند شدم. مثل اینکه زخم کف پام باز شده بود و دوباره خون ریزی داشت. بی توجه بهش راهم رو به سمت ماشین کشیدم و دنبالم اومدن..
فضای ماشین با سکوت عجیبی پر شده بود. انگار که هزار ساله دنیای هر سه تامون خاموش شده باشه..
بازپرس لب به سخن باز کرد تا این سکوت سنگین رو بشکنه: من امید هستم.. زیاد هم ازتون بزرگتر نیستم.. حدودا هفت یا هشت سال.. می تونین من رو هم دوست خودتون بدونین و باهام راحت باشین.
حسام با لبخندی جوابش رو داد و دوباره شروع سکوت معذب کننده ...
تقریبا رسیده بودیم..
حسام از پنجره ی ماشین به بیرون نگاهی انداخت.. دیدن خونه ی مخروبه نشونه ی خوبی تو دژاوومون بود. با دست دیگش به علامت اینکه همین جا باید توقف کنه به امید گفت که بایسته
- فک کنم همین جا باید باشه..
امید از آینه به اطراف نگاهی انداخت
- باشه بگو دقیقا باید از کدوم سمت برم؟
- یکم جلوتر احتمالا جاده اصلی بخوره به یه مسیر فرعی..
به سمت خونه مسیر رو تغییر داد. صدای سگ ها توی بارون محو شده بود.. هر چی جلوتر می رفتیم صدای پارس سگ ها به صدای بارون می چربید و میشد واضح تر شنید.
من که همه ی حس های بدنم توی وجودم خشک شده باشن نه دیگه ترسی داشتم نه دلهره ی اینکه چطور باید درباره ی این جسدها دروغ بگیم..
حسام: رسیدیم. همین جا باید باشه. بقیش رو باید پیاده بریم.
به انتهای جاده ی آسفالت که ماشین بشه از روش رد بشه رسیده بودیم. ما بودیم و یک جاده که بیشتر شبیه جاده ارواح بود.. بقیش همش زمین خاکی بود و آسمون روی سرش و یه خونه خرابه.. و هیچ چیز دیگه ای دیده نمی شد..
romangram.com | @romangraam