#سولمیت
#سولمیت_پارت_59
- دست سوخته ات.. حاصل همه ی ناجوانمردی های دنیاست!
دستش رو گرفتم و چشمام رو روش گذاشتم.
دست دیگش رو روی سرم کشید و با بغض تو گلوش گفت: اگه دوست داری می تونیم با هم از این جا و این شهر بریم.. می خوای تو دل طبیعت زیربارون و کنار حیوونا زندگی کنی؟ می تونیم با هم بیایم و همین جا زندگی کنیم..
سرم رو از رو دستش برداشتم
- چطوریه که تو سخت ترین شرایط می تونی حال دلمو بفهمی و همه چی کی تو ذهنم می گذره رو بخونی؟
دستاش رو روی شونه ام گذاشت
- یادت رفته من سولیمت توام؟!
.
.
.
بازپرس از ماشین پیاده شد و به سمتمون اومد..
کتش رو درآورد و به حسام داد و گفت: این رو بنداز رو دوستت.. تا سرما نخورده!
حسام با تشکر ازش گرفت و من که نمی دونستم از لرز بود یا نفرت که داشتم می لرزیدم رو باهاش پوشوند.
بلند شدم
romangram.com | @romangraam