#سولمیت
#سولمیت_پارت_58
رو به بازپرس کرد: اگه شما تنها باشین و کسی باهاتون همکاری نکنه که از دستتون کاری برنمیاد.
بازپرس با لبخند گفت: نگران نباش حسام جان.من به اندازه ی کافی مدارک جمع کردم این سالا که می تونم همه گندکاریاشو علنی کنم. حتی اگه کسی کمک نکنه می تونم به یه مرکز رسانه ای خبردهی واگذارش کنم، که اگه برا مردم هم علنی بشه و بفهمن دیگه اون موقع کاری ازشون برنمیاد..
چهرم درهم رفته بود و تمام وجودم پر از نفرت بود: حتی می خواست اون همه دانشجو رو بکشه و بعد با پاپوش درست کردن بگه کار دانشجوها بوده؟! یعنی همه چی دور و برمون این همه کثیفه و هر کی هرکیه؟!...
حالم از همه چی بهم می خورد و حس بالا آوردن داشتم.
حسام رو بهم برگشت
- حالت خوب نیست؟
دستم رو جلو دهانم گذاشته بودم
-نه خوب نیستم..
بازپرس ماشین رو نگه داشت. بلافاصله پیاده شدم و درحالیکه قطره های بارون هم مشت های محکمشون رو روی تنم می زدن برای فرار از این همه نفرت دویدم.. نمی دونستم به کجا.. فقط دویدم تا جایی که نتونستم تاب بیارم و توی گل و لایی که از بارون روی خاک ایجاد شده بود خودم رو انداختم... تمام ناراحتی هام رو بالا آوردم. اشک و خاک و کثافت بود که تمام صورت و وجودم رو گرفته بود.
صدای گرگ هایی که از دور زوزه شون توی گوشم بود و صدای جیرجیرک هایی که همین نزدیکی بودند.. حس می کردم بارون و خاک و تمامی این حیوونا نظاره گر من بودن که چطور از این همه پستی طاقتم سر شده.. دوست داشتم از همه ی آدما فرار کنم و به همین طبیعت روی بیارم.. هرچقدر هم بی رحم باشه، هرچقدر بارون هم با شدت باریدنش رو شونه هام ملامتم کنه.. حتی اگه گرگ ها بخوان تیکه پارم کنن.. بهتر از جایی هس که قصد جون مردم رو می کنن بعد هم همه چی رو گردن همین مردم می اندازن...
بی صدا گریه می کردم.. توان داد زدن رو هم نداشتم.. همون طور که زانو زده روی گل و لای افتاده بودم دستی پر از مهر رو جلوم دیدم.
دست سوخته ی حسام از پشت سرم بود که داشت بهم دستمال کاغذی تعارف می کرد. بدون این که رو بهم برگرده
- نگاهت نمی کنم که اذیت نشی.. می تونی صورتتو با این دستمال تمیز کنی.
دستمال رو از دستش گرفتم و صورتم رو پاک کردم..
رو بهش برگشتم. زورکی لبخندی رو لبم آوردم
romangram.com | @romangraam