#سولمیت
#سولمیت_پارت_57
زل زده بودم به بیرون پنجره و فارغ از همه چی فکرم پیش مادرم بود که الان چقدر نگرانمه...
و باز هم حسام که می تونست بفهمه چی تو دلم می گذره
حسام نگاهی به چهره نگرانم کرد و رو به بازپرس گفت: میشه فاطمه با گوشیتون یه زنگ به خانوادش بزنه. الان باید دلواپسش باشن.
بازپرس بعد اینکه رمزش رو زد گوشی رو به سمتم گرفت.
تشکر کردم و گوشی رو ازش گرفتم.
- می بینین که من نمی خوام نه برا خودتون و نه خانوادتون نگرانی ایجاد شه. به خاطر همین هم میگم واقعیت رو بهم بگین تا کمکتون کنم.
به مامانم زنگ زدم و بهش گفتم با دوستم که چند وقت ندیده بودمش رفتیم کافه و بعدش هم گشت و گذار وپیاده روی شبانه احتمالا دیروقت برگردم. طبق معمول غر زد ولی اخر با یه "پس مواظب خودت باش" تمومش کرد.
گوشی رو قطع کردم و به نشانه ی ادب با دو دستم سمت بازپرس گرفتم.
بازپرس گوشیش رو ازم گرفت
- من میدونم حادثه ای که افتاده کار کی هست.. حقیقت اینه که رئیس دانشگاهتون به پلیس رشوه داده تا قضیه رو پیچیده کنه.. یه جورایی با مقصر نشون دادن شما دانشجوها حل وفصلش کنه.
دهنم باز مونده بود از این همه وقاحت .
- بدتر از این نمیتونه بشه.. اگر اینطور باشه که فاتحمون خوندس..
- من از شش،هفت سال پیش که وارد حرفم شدم بیشتر با فساد و رشوه گیری های رئیس دانشگاه شما سروکار داشتم.. از موقعی که فهمیدم هم به پلیس و هم دادستانی رشوه میده تا گندکاریاشو لاپوشونی کنن سعی کردم جلوش دربیام ولی متاسفانه خیلی ها از نیروهای امنیتی دانشگاهتون تا رئیس پلیس مرکزمون جلوم وایستادن..
حسام از سر تاسف سری تکون داد: چقدر که همه چی آلوده به فساد شده و ما هم چشم و گوشمون رو به همه چی بستیم.
romangram.com | @romangraam