#سولمیت
#سولمیت_پارت_56

- منظورتون از کمک چیه؟

- اول بهم درباره ی جسدی که پشت تلفن دربارش صحبت می کردین بگین.

اب دهنمو قورت دادم و با چهره ی نگرانم به حسام زل زدم.

حسام چشماشو با جدیت و از حرص یکبار بست و باز کرد و نفسش رو بیرون داد انگار که بخواد رو حرفاش متمرکز بشه. با چهره ی مصمش به بازپرس نگاه کرد

- چند هفته ی پیش چند تا جسد توی راه خروجی تهران دیده بودم. قضیه از این قراره که..

حرفش رو خورد تا با دقت بیشتری داستان سر هم کنه!

- موقعی که برای استراحت توقف کرده بودم چند تا سگ ولگرد که انگار بخوان چیزی رو بهم بفهمونن جلوی ماشینم رو گرفتن. بعد اینکه دنبالشون کردم من رو به سمت یه خونه ی مخروبه بردن و نقطه ای از زمین که جلوش هی پارس می کردن رو بهم نشون دادن انگار چیزی زیرش پنهون باشه. منم زمین رو کندم و متوجه چند تا جسد شدم که مثل اینکه زیاد از مرگشون نگذشته بود. می خواستم به پلیس خبر بدم اون لحظه واقعا ترسیده بودم که اگه بگم من رو یکی از مظنونین به عنوان قاتل فرض کنن. تا شبش با خودم کلنجار رفتم و آخر تصمیم گرفتم فردای اون روز همه چی رو به پلیس گزارش بدم. از بد روزگار هم اعتراضات درست همون روز بعد اتفاق افتاد و جریانات پیش اومد وقضیه انفجار و ترور هم همه چی رو پیچیده کرد.

بازپرس که از قیافه اش معلوم بود چیزی از دروغای شاخدار حسام باور نکرده باشه در حالیکه یکی از ابروهاش رو بالا داده بود گفت: گفتم که من میخوام کمکتون کنم. ولی گفتن این دروغا نمیذاره متاسفانه.

به سمت صندلی پشتی ماشین چرخید. نگاه تاسف بارش رو به من تحویل داد: تو هم میخوای مثل دوستت این دروغا رو بهم تحویل بدی یا حرف تازه ای داری؟

سکوت کرده بودم و سرم رو پایین انداخته بودم.

- ببینین بچه ها شما هنوز جوونین تازه بیست سالگیتونه. حیفه اینطوری آیندتون رو خراب می کنین.. من می دونم شما تو ترور هیچ کاره بودین و میدونم که رو گوشیتون شنود گذاشتن. مسئول گوش کردن به اون شنود ها هم من بودم. الان هم همه ی حرفایی که درباره ی جسد پشت گوشی به هم زدین رو پاک کردم و فقط خودم میدونم.. پس اگه همکاری کنین بهتر به نتیجه میرسیم.

صدای رعد و برق بلند شد که باعث شد از جام بپرم. بارون شدید همراه با تگرگ شروع به باریدن کرده بود که اضطراب این لحظه ها رو برام دوچندان می کرد.

بازپرس لب ورچید. ماشین رو روشن کرد: پس الان که حرف نمی زنین اقا حسام بهتره بریم جایی که جسدا رو دیدی..

حسام سرش رو به نشونه ی تائید بالا پایین کرد.

بارون شدیدی که می اومد.. فضای ماشین که پر از سکوت شده بود.. و من و حسامی که داشتیم تو دلمون دعا می خوندیم..

romangram.com | @romangraam