#سولمیت
#سولمیت_پارت_55


با دیدنش تو کوچه گفتم: همین باید باشه حسام..

بازپرس از ماشینش پیاده شد و ما هم پیاده شدیم.

حسام دستش رو به سمت افسر دراز کرد تا باهاش دست بده : سلام.. بهتره بریم یه جای دیگه صحبت کنیم که برای خانوم نوری هم اینجا دردسر درست نشه. من ماشینم رو همینجا پارک می کنم تا بعد باهاتون بیایم هر جا که بگین

بازپرس سرش رو به نشانه ی تایید تکون داد: باشه. پس بفرمایین داخل ماشینم..

در حالیکه من رو راهنمایی می کرد به سمت ماشینش توی یه حرکت ناگهانی گوشیم رو از دستم گرفت وبلافاصله خاموشش کرد. من که گیج از رفتارش دستم رو هوا مونده بود.

بازرس مسیرش رو خلاف من عوض کرد و گفت: تو بشین منم الان میام

به سمت حسام رفت و گوشی خاموش شدم رو تحویلش داد. با زبان اشاره بهش فهموند که گوشیش رو خاموش کنه و بذاره تو ماشینش بمونن.

حسام برخلاف من زود منظورشو گرفت و بعد هم سوار ماشین بازپرس شدند تا راه بی افتیم.

بازپرس دستی به ته ریشش کشید و گفت: احتمالا متوجه شدین که رو گوشیاتون شنود گذاشتن.

هردومون سکوت کرده بودیم.

بازپرس وارد خیابون اصلی شد. به سمت ناکجا آباد میرفتیم که برای هر سه تامون نامشخص بود و هدف از رفتن فقط بازکردن گره های ایجاد شده مسیر بود و مقصد نامعلوم...

مقصدی که هیچ کدوممون نمی دونستیم چیه و دنیا برامون چه خوابی دیده..

بازپرس که از صورتش هیچی نمی شد خوند گفت: ببینین شاید باورش براتون سخت باشه. اما بهتره به این حرفام خوب گوش کنین و باهام همکاری کنین که بتونم کمکتون کنم.

پا رو ترمز زد و کناره ی یه پل خراب شده ایستاد.


romangram.com | @romangraam