#سولمیت
#سولمیت_پارت_53
جواب دادم: بله بفرمائید
صدای مردونه ای که امروز ازم بازجویی کرده بود یادم مونده بود
- سلام خانوم نوری.. من امید شکری هستم. افسر بازپرسی که امروز ازتون بازجویی کرد. باید یک سری حرفایی رو بهتون بزنم...
شوکه شدم و از فکر اینکه حرف حسام درست باشه و تو گوشیمون شنود گذاشته باشن ترس وجودم رو گرفت
- چه حرفهایی... مگه نگفتین مدرکی ازمون ندارین.. می خواید بازم دستگیرمون کنین؟
- نه اصلا همچین قصدی ندارم. من دارم میام دم در خونتون.. تلفنی نمی تونم توضیح بدم..5 دقیقه دیگه می رسم.
صدای بوق گوشی نشان از قطع کردن تلفنش داشت بدون اینکه بذاره جواب بدم.
حسام احتمالا رسیده بود. باید قبل از رسیدن ماموره می رفتم پیش حسام. پا تند کردم که مانتو و شالم رو بردارم و به سمت در خروج خونه دویدم.
- مامان من یه دقیقه میرم کوچه یکی از دوستام اومده دیدنم. نتونسته بود بیاد عیادتم..
بابام هم که طبق معمول سفر کاری رفته بود و نگرانی که من رو با حسام و یا بازرس ببینن نداشتم.
مثل اینکه زخم پام سرباز کرده بود. بی توجه به دردی که داشتم رفتم و کفشم رو پوشیدم. لنگ لنگ زنان به سمت ماشین حسام رفتم. درش رو باز کردم و بلافاصله گفتم: بهتره بریم سر خیابون اصلی.. اینجا همسایه ها حرف زیاد پشت آدم می زنن..
ماشین رو روشن کرد و به سمت خیابون رفت. زبون باز کرد که حرف بزنه که نذاشتم
- حسام پیش پای تو بازپرس زنگ زده بود. گفت باید یه حرفایی بهم بزنه و چند دقیقه دیگه می رسه..
حسام چشاش گشاد شد و پا رو ترمز گذاشت: چی؟
romangram.com | @romangraam