#سولمیت
#سولمیت_پارت_51


- مامان جان عزیز من گفتم که الان واقعا خستم!

اصلا حوصله ی توضیح دادن به مامانم رو نداشتم.. ولی برای اینکه مادرم رو آروم کنم صدام رو پایین آوردم و گفتم: بهم مظنون شدن.

مامانم چشماش گرد شد و غر زد: خوبه والا! به جای اینکه ازت تقدیر و تشکر کنن اینطوری جوابتو میدن.. مملکت..

- بی خیال مامانم! من بیشتر از تقدیر الان به سه چهار ساعت خواب نیاز دارم!

نمی دونستم حسام رو هم ول کردن یا نه ولی فعلا بی خیالش شدم تا امشب باهاش تماس بگیرم.

تاکسی گرفتیم و رفتیم خونه...

بدون اینکه لباسام رو عوض کنم خودم رو روی تختم انداختم و به یه خواب عمیقی رفتم.. امیدوار بودم کابوس های این چند روزم که همش انفجار و بمب و سوختگی و جسد بود به خواب الانم نیاد که خدا رو شکر نیومد.

با در اومدن صدای گوشیم بلند شدم. دستم رو کش دادم به سمت میز بغل تختم و گوشیم رو با بی حوصلگی برداشتم. حسام بود.

در حالیکه چشمام رو می مالوندم و خمیازه می کشیدم جواب دادم: اااه... سلام حسام! خوبی؟ ببخشید خواب بودم تا الان مثل اینکه چند بار زنگ زدی..

حسام: از خواب بیدارت کردم.. مشکلی برات پییش نیومد امروز ؟

همونطور که به سمت اشپزخونه می رفتم تا از یخچال آب خنک بگیرم گفتم: نه! یه چیزایی گفتن که برام مبهم بود.. ممنوع الخروجم کردن تازه!

- اره منم! با مسافرت فردا چیکار کنیم؟

- نمیدونم.. به بچه ها میگم ما نمیریم! احتمالا اونا هم کنسل کنن.. ولی با اون جسدها چیکار کنیم؟

حسام با صدایی که گویی مضطرب شده بود گفت: فاطمه اسمش رو به زبون نیار! ممکنه رو گوشیمون موقع بازجویی برنامه نصب کرده باشن که تحت نظرمون گذاشته باشن.. ببین من الان دارم میام دم خونتون دارم می رسم.. بیا پایین اگه میتونی.


romangram.com | @romangraam