#سولمیت
#سولمیت_پارت_49


چشمام رو بستم. حرفی نداشتم که بهش بزنم. مگر اینکه بخوام از دژاوو و سولمیت براش تعریف کنم که اینطوری هم به جرم دیوونه بودن می انداختنم تیمارستان. اشک از گوشه ی چشمهای بسته ام داشت روی صورتم می اومد. سعی کردم به خودم مسلط بشم..جلوی اشکام رو گرفتم و همه ی بغضم رو خوردم.

مامور که متوجه بغضم شده بود گفت: میتونی ده دقیقه استراحت کنی. فکر کن به اینکه با گفتن حقیقت همه چی برات راحت تر می شه.

برگه هاشو برداشت و از اتاق خارج شد.

دستام رو مشت کردم و سرم رو روی دستای مشت شده روی میز گذاشتم. یعنی واقعا از دانشجوها بوده و خواسته همچین کاری با دانشجوها بکنه؟ فقط به خاطر اینکه از شر دانشگاه مفسد و دانشجوهای توش خلاص بشه؟ پوزخندی به فرضیه ی احمقانه ای که چند دقیقه پیش از مامور پلیس شنیده بودم زدم. مگر اینکه عقلش ناقص بوده باشه یا کینه ی بزرگی به خاطر از دست دادن دوستاش داشته باشه.. بازم غیر ممکنه.. حتما از رو دست خط نوشته هاش یا اثر انگشت روی ماشینش میتونستن بفهمن کیه.. حتی اگه از جسد سوخته ی خودش هم چیزی نمونده باشه..

ذهنم درگیر سوالهای بی پاسخ زیادی بود.. با خودم گفتم یعنی الان حسام داره چی می گه بهشون.. حتما از پسش برمیاد حتی اگه من نتونم.

دوباره در باز شد و مامور که برای رد شدن از در قدش رو خم کرد تا بتونه بیاد تو.

- خوب. مثل اینکه دوستت هم کنار بیا نیست باهامون. فعلا مدرکی نداریم ازتون که بتونیم نگهتون داریم. ولی احتمالا ممنوع الخروجتون کنن حتی از تهران هم نتونین خارج بشین.

تو اون شلوغی ذهنم یاد این افتادم که قراره فردا تو مسافرتمون با بچه ها چی پیش بیاد.

نفسم رو با حرص بیرون دادم: یعنی مسافرت نمیتونم برم؟

مامور که از حرفم به خنده اومده بود گفت: باورم نمیشه تو همچین اوضاعی به فکر مسافرت هستی؟بیا برو تا نظرمون برنگشته همین جا نگهت نداشتیم.

پا شدم و با التماس بهش گفتم: باشه.. باشه.. فقط بهم بگین دی ان ای..

مامور حرفمو قطع کرد: نه چیزی پیدا نشده. که اگه پیدا شده بود شما رو اینجا نمی کشوندیم.

سرم را با نامیدی پایین انداختم و همراه باهاش از اتاق بیرون رفتیم.

مامانم که تو دفتر پلیس نشسته بود با دیدن من از جاش بلند شد: وای مادر! کجا بودی من فدات شم.


romangram.com | @romangraam