#سولمیت
#سولمیت_پارت_47
داخل کلانتری شدیم. ما رو به دو تا اتاق جدا مخصوص بازجویی بردن. ترس تمام وجودم رو گرفته بود. خدا رو شکر از قبل با حسام هماهنگ کرده بودم اگه پلیس ما رو گرفت و خواست ازمون بازجویی کنه چی بهشون بگیم که حرفامون ضد و نقیض همدیگه نباشه. حرفامو تو دلم مرور کردم. از داخل راهروی تاریکی رد شدیم و وارد اتاقی شدیم. فضاش حس اتاق بازجویی های زمان ساواک که تو فیلم و سریالا نشون می دادن رو بهم می داد. یکی ازمامورا بهم گفت برم و روی صندلی بشینم تا رئیسش بیاد برای بازجویی.
داخل اتاق شدم و کمی اطراف رو وارسی کردم. صندلی که روش نشستم رو به نور قرمز دوربین سی سی تی وی بود که مستقیم تو چشمم می خورد. جلوم یه میز بزرگ بود که روش یه لیوان و یه بطری اب بود و چند تا ورق کاغذ و روبروم اون طرف میز هم یک صندلی دیگه بود. با باز شدن در از جام پریدم .
مامور درحالیکه در رو می بست گفت: بشین!
جرئت نگاه کردن بهش رو نداشتم. دستهام از ترس داشتند می لرزیدن. همونطور که ایستاده بودم دستهام رو مشت کردم و بردم زیر میز.لبهام به حرف زدن باز نمی شد.
مامور که متوجه حالت عصبیم شده بود گفت: مثل اینکه خیلی ترسیدی؟ فقط چند تا سوال هست که باید بپرسیم. از تو و دوستت.. که این روزا قهرمانی شدین برا خودتون.. نگران چی هستی؟ بشین!
چشمهام رو یک بار محکم باز و بسته کردم. نفس عمیقی کشیدم و نشستم.
مامور هم نشست و چند تا برگه جلو روم گذاشت.
- اول این فرم رو پر کن. اطلاعات شخصیته.
برگه رو برداشتم و اطلاعات فرمالیته ی توش رو که از سن و رشته گرفته تا تلفن تماس و آدرس خونه پرسیده بود رو پر کردم.
برگه رو به سمتش گرفتم و گفتم: بفرمائید. تموم شد.
مامور با نگاهش اشاره ای به بطری روی میز کرد و گفت: می تونی این آب رو بخوری که یکم به خودت مسلط تر بشی .
صورتم خیس عرق شده بود. آب رو برداشتم و با دستای لرزونم خوردمش جوری که نصفش هم روی زمین ریخت.
مامور که داشت اطلاعات شخصیم روی برگه رو میخوند گفت: خوب. خانوم نوری رشته معماری دانشگاه مهندسی... اول از همه که چرا تو اون تجمع شرکت کرده بودی؟
برای اولین بار نگاهش کردم. مردی چهارشونه با قدی که فکر کنم دو متر رو رد کرده بود و هیکل درشتش برخلاف حسام که با وجود قد بلندش ریزاندام بود. نگاه کردن به جذبه اش هم باعث میشد ترس تمام وجودم رو بگیره.
romangram.com | @romangraam