#سولمیت
#سولمیت_پارت_46
حسام به نشانه ی تسلیم گفت: باشه باشه.. من میام ولی این خانوم هیچ کاری نکردن.
مریضا و پرستارها دورمون تجمع کرده بودن و انگار که فیلم جنایی ببینن داشتن به مکالمه ی ما نگاه می کردن.
- اجازه بدید پس لباسامو عوض کنم... حسام تو هم بهتره جروبحث نکنی باهاشون..
رفتم و لباسم رو عوض کردم. به مامانم زنگ زدم که نیاد دنبالم و یه سره بیاد کلانتری و براش توضیح دادم که پلیسا اومدن که ببرنمون.
پرستاری اومده بود تا بانداژ دست و پای سوخته ی حسام رو عوض کنه.
داخل اتاق حسام شدم و گفتم: حسام من اماده شدم.
پرستار درحالیکه داشت باند رو دور دستش می پیچید گفت: الان کارم تموم می شه.
- وسایلت رو جمع کردی کامل؟ کاری هست که بخوای انجام بدم؟
حسام که تو فکراش غرق بود و چهرش عصبی به نظر می رسید بهم نگاهی انداخت: نه. همه چی رو جمع کردم..
کار پرستار که تموم شد بهش لبخندی زد و ازش تشکر کرد.
هنوز هم راه رفتن براش سخت بود. لنگ لنگان به سمت در اومد و به مامورا گفت که آماده ایم.
هردومون عصبی بودیم.. هم به خاطر دستگیریمون و هم به خاطر اتفاقی که قرار بود تو مسافرت فردا بیفته و اگه تا فردا ولمون نمی کردن نمی تونستیم کاری بکنیم..
.
.
.
romangram.com | @romangraam