#سولمیت
#سولمیت_پارت_45


- به هر حال که باید باهاش روبرو بشیم. اگه من پیشنهاد نمی دادم هم احتمالا میلاد یا عاطفه پیشنهادشو وسط می کشیدن.

با اعتماد به نفس ساختگی گفتم: اوکیه! از پسش برمیایم!! مااای سولمیت!

.

.

.

.

.

روز مرخصیمون از بیمارستان رسیده بود و من داشتم وسایلم رو جمع می کردم. یه دفترچه رنگی با حسام درست کرده بودیم که توش هر احساسی به هر موضوعی که داریم وبرامون بیانش سخته رو بنویسیم به خصوص دژاووهامون. هرچند بدون نوشتن هم می تونستیم احساسای همدیگه رو بفهمیم .

سراسیمه داشتم دنبال دفترچم می گشتم. اتاق رو زیر و رو کردم و بالا و پایین تخت رو گشتم ولی نبود. پا شدم که برم سمت اتاق حسام. جلوی در اتاقش پلیس ها رو دیدم که داشتند با حسام حرف می زدند. جلوتر رفتمو گفتم: سلام، چی شده حسام این مامورا کی هستن؟

یکی از افسرها رو بهم گفت: شما باید خانوم نوری باشین درسته؟

- بله..خودمم.

- شما دو نفر مظنون به همکاری در اقدام تروریستی هستین، باید با ما تشریف بیارین.

حسام که سعی داشت پلیس رو متقاعد کنه گفت: من که چند بار بهتون گفتم ما کسایی بودیم که نذاشتیم اقدام تروریستی به سرانجام برسه.. چطور میشه مظنون باشیم؟

پلیس به تحکم گفت: لطفا همکاری کنید تا مجبور نشیم به زور ببریمتون.


romangram.com | @romangraam