#سولمیت
#سولمیت_پارت_44
دستمو گرفت و مانع رفتنم شد: به خاطر حرفایی که پیش بچه ها زدیم ناراحت شدی؟ ببخش.. فقط می خواستم یه شوخی کرده باشم.
- اشکالی نداره حسام. ناراحت نیستم.. فقط می خوام امشب یکم تنها باشم.
مطمئن بودم هیچوقت نمی تونم به حسام دروغ بگم.
حسام اخمی کرد و گفت: می دونی که من وقتایی که دروغ بگی رو متوجه می شم؟
با صدای آرومی که به زور شنیده می شد جواب دادم: اوهوم.. کف دست من همیشه برات خونده شدست..
- اینم می دونی که چند بار بهت گفتم وقتایی که ناراحتی لازم نیس بریزی تو خودت؟
زدم زیر گریه.. حسام با یه حرکت دستمو گرفت و من رو روی بغلش رو ویلچر کشید درحالیکه با دست چپش نگهم داشته بود با دست راستش چرخ ویلچر رو به سمت اتاق هل داد و در رو به پشت سرمون بست.
خواستم از بغلش بلند شم. دستش رو کنار کشید و من هم راحت و بدون اینکه مانعم بشه بلند شدم. اشکام رو با گوشه ی شالم پاک کردم.
حسام نگاهش رو ازم گرفت: اینم باید بدونی که من نمیتونم گریه ات رو تحمل کنم..
وسط گریه از بی منطقیش خندم گرفته بود: خودت میگی بریز بیرون خودتم میگی گریه نکن؟! چند چندی با خودت؟!
دوباره چشماشو بهم دوخت: خودمم نمی دونم!
اونم زد زیر خنده: اینو دیگه حتما می دونی که خنده ی تو خنده ی منه. گریه ی تو هم گریه ی من. به خاطر اینکه سولمیت ها نمی تونن احساس مشترک نداشته باشن.
- پس از این به بعد فقط می خندم.
لبخندش رو چهرش ماسید: با دژاووی امروز اوکی ای؟
- اره! اصن وقتی با وجود اینکه می دونستی چی میشه پیشنهاد تعطیلات اخر هفته رو به بچه ها دادی ماتم برده بود.
romangram.com | @romangraam