#سولمیت
#سولمیت_پارت_43
میلاد از ناراحتی سرش رو پایین انداخته بود.
مصمم ادامه دادم: ببین میلاد. یه چیزایی هست تو زندگی که نمی شه به بقیه بگیشون.. بیا به جای این مسائل که گفتنش چیزی جز آزار من و شما نداره فقط با هم دوست باشیم.. من، تو، حسام، ثنا، عاطفه.. اینکه بعضی چیزا مخفی بمونه اکیپ دوستیمونو قشنگتر و محکم تر می کنه.
میلاد پوفی کشید: باشه. اگه نگفتنش برات راحت تره منم حرفی ندارم.
به سمت بوفه و بچه ها که انتظارمونو می کشیدن رفتیم.
کنار صندلی کنار حسام نشستم.
حسام که انگار بخواد فضا رو عوض کنه گفت: نظرتون درباره ی یه مسافرت یه روزه آخر این هفته چیه؟ می تونیم بیشتر هم با هم آشنا بشیم.
ثنا دستاشو به هم کوبید: یسسسس!! ایولل! من که پایه ام! ولی تا اون موقع مرخص می شین؟
- اره فردا پس فردا مرخصمون می کنن."
میلاد هم جواب داد که پایه اس.
عاطفه انگار منتظر جواب میلاد باشه با خنده ی رو لبش گفت: پس من هم پایه ام!
بستنی مونو خوردیم و قرار شد برای اینکه کجا بریم با بچه ها هماهنگ شیم.
بعد از خداحافظی با بچه ها به سمت اتاقامون رفتیم.
ویلچر حسام رو گرفتم و به سمت اتاقش بردم.
- من هم میرم اتاق خودم.. ببخشید امشب شامتو تنهایی بخور..
romangram.com | @romangraam