#سولمیت
#سولمیت_پارت_42

شونه هاش رو بالا انداخت و ادامه داد: من منتظرم. بیا یک بار برای همیشه این برحسب اتفاق رو شفاف سازی کنیم.. الانم که دوستان اینجا هستن راحت تر قضاوت می کنن.

میلاد که تو صورتش نگرانی موج می زد گفت: منم کنجکاوم! فاطمه واقعا چند بار تا پای مرگ رفتی؟!... البته این حادثه ی انفجار که در جریانیم.. به غیر اون بازم هس؟

به شدت معذب شده بودم و حس می کردم گونه هام از شدت خجالت و قرمزی الانه که آتیش بگیرن. در حالی که با انگشتام بازی می کردم جواب دادم: خوب راستش حسام چند باری جونمو نجات داده ولی.. نه اتفاقی.. یه جورایی خبر داشته از قبل و کمکم کرده.

ثنا مشتاقانه با صدای بلندی که توجه همه ی آدمای اون جا رو به خودش جلب می کرد گفت: واای! چه هیجان انگیز داره میشه!! خوب بگو دیگه چرا هی این دست اون دست می کنی؟! من که مردم از فضولی!

تمام بدنم از استرس می لرزید. چطور حسام همچین چیزی رو بین بقیه پیش کشیده؟ واقعا انتظار داره من همه چی رو به بچه ها بگم یا چی؟

حسام که شرایطمو فهمیده بود و تازه دوهزاریش افتاده بود آب دهنشو قورت داد و دست مشت شدش رو از زیر سرش برداشت: استاپ دوستان استاپ! پیچیده نکنین قضیه رو. منظورم از نجات دادن همون قضیه ی نجات از حادثه ی تروریستی بود. آشنایی ما هم همون جا برمی گرده. من و فاطمه هردومون متوجه تروریست شده بودیم و از اونجا بود که هم رو شناختیم.

از جام بلند شدم: بچه ها ببخشید من باید برم دستشویی.

به سمت محوطه رفتم تا با نفس کشیدن هوای تازه ی بیرون بوفه یکم به خودم بیام.

از دستشویی که بیرون اومدم میلاد جلوی در ایستاده بود.

- تو حالت خوبه؟.. می خوای برگردی اتاقت استراحت کنی؟

لبخندی از روی مهربانی بهش تحویل دادم: نه میلاد خوبم. بریم که بستنی هامون آب شد.

دستام رو با پارچه ی کنار لباسم پاک کردم و بدون توجه به میلاد راهم رو گرفتم.

- اگه چیزی اذیتت می کنه می تونی به ما بگی.. حالا من نه، ولی ثنا و عاطفه که دوستات هستن ... در باره ی این پسر حسام..

رو به سمت میلاد کردم که اون هم از حرکت کردن ایستاد.

- من مجبور نیستم رابطه ای که باهاش دارم رو نه به تو توضیح بدم میلاد، نه به دوستام..

romangram.com | @romangraam