#سولمیت
#سولمیت_پارت_41


به سمت بوفه رفتیم و عاطفه از دور برامون دست تکون داد: فاطمه! اینجاییم!

به سمتشون رفتیم و پیششون نشستیم. یکی از صندلی ها روبرداشتم تا برای ویلچر حسام جا باز کنم.

میلاد که معلوم بود می خواست سر بحث رو با حسام باز کنه گفت: بچه ها ما کیک شکلاتی و فالوده هم کنار بستنی سفارش دادیم ولی هنوز نیاوردن. به نظر الان فرصت خوبیه بیشتر با هم آشنا شیم..

رو به حسام کرد و با چشمایی که ازش تنفر می بارید و با لبخند زورکی و مصنوعی روی لباش گفت: آقا حسام بیشتر از خودت بگو. دانشجوی همین شهری دیگه؟ یا خوابگاهی هستی؟

- نه مال همین شهرم. فکر کنم آمار رشته ی دانشگاهمو درآوردی ولی به هرحال.. معماری امیرصغیر می خونم. از دیدنتون هم خوشبختم.

رو به ثنا و عاطفه با لبخند پر از آرامشش گفت: شما باید ثنا خانوم باشی و شما هم عاطفه. تعریفتون رو از فاطمه شنیدم.

عاطفه صمیمیت حسام رو با لبخند جواب داد: ما هم خوشبختیم.

ثنا چشماشو ریز کرد و لب پایینش رو گاز زد: فاطی نگفته بودی همچین دوست خوش قد بالایی از یه دانشگاه دیگه داری.

لبخند شیطونی زد و نیشش رو تا بناگوشش باز کرد: اووووم..حالا از کی با هم قرار می ذارید ؟

عاطفه با بازوش به پهلوی ثنا زد.

ثنا بازوشو جمع کرد و با قیافه ی حق به جانبش گفت: چیه مگه دروغ می گم؟! از هفت فرسنگی معلومه..

دو تا دستم رو به نشانه ی نفی تو هوا تکون دادم و مضطرب گفتم: نه بچه ها! اصلا قضیه این نیست.. راستش مفصله و الان هم جای گفتنش نیست. ولی آشنایی ما و نوع رابطه ای که داریم اصلا رابطه ی احساسی نیست. ما فقط بر حسب اتفاق چند باری توی حادثه های مشترک گیر افتادیم.. همین

حسام به زور جلوی خندشو گرفته بود: حالا چه اصراری داری به همه بگی بر حسب اتفاق ؟؟ اینکه من چند باری از مرگ نجاتت دادم دقیقا چه نوع بر حسب اتفاقیه؟

دست چپش رو به حالت مشت زیر صورتش گذاشت: واقعا کنجکاوم خودمم.. بیشتر توضیح بده.


romangram.com | @romangraam