#سولمیت
#سولمیت_پارت_40

جلوشو گرفتم: خوبم حسام.. نمی خواد از رو ویلچر بیای پایین

بلند شدم و با چند جفت چشم پرستار که پرونده ی بیمارها دستشون بود روبرو شدم .

- ببخشید الان میایم بیرون.

یکی از پرستارها سعی کرد کمکم کنه: حالتون خوب نیس؟ می خواید کمکتون کنم ببرمتون اتاق؟

دستشو پس زدم: نه خوبم. فقط یه لحظه فشارم افتاد.. الان چیزیم نیست.

حسام که دستاش رو روی چرخ ویلچر گذاشته بود: می خواستیم یکم هوا بخوریم. من خودم مواظبش هستم.

پرستار پرونده هاشو کمی تو دستش جابجا کرد و گفت: باشه پس کمکی لازم بود به همکارها بگین.

- چشم ممنون.

صندلی ویلچرش رو چرخوند و به طرفم اومد: فاطمه حالت خوب نیست برگردیم اتاق؟

لبخندی زدم: نه! دیگه به این چیزها عادت کردم.

پشت ویلچرش رو گرفتم و به سمت محوطه رفتیم: حسام...

- بیا بعدا دربارش حرف بزنیم. الان دوستات تو محوطه منتظرمونن.

ادامه ی حرفم رو خوردم و گفتم: اوهوم باشه.

این سختی های دیدن دژاوو هر دفعه بیشتر از دفعه های قبل قلبم رو می فشرد. حس می کردم الان که نسبت به سالهای قبل این رویا دیدن هام نه تنها خیلی بیشتر شدن بلکه دیدنشون واضح تر هم شده، انقدر قراره روحم رو بخوره و آزار بده که تا چند وقت دیگه چیزی ازم نمونه. حسام ولی، انگار که اتفاقی نیفتاده باشه با چهره ی مصممش به محوطه ی بیمارستان خیره شده بود. چند قدمی بوفه بودیم که حسام با دستش چرخ ویلچر رو گرفت و ایستاد، گویی حرفی که چند لحظه پیش می خواستم بزنم و قطعش کرده بود رو بخواد جواب بده: فاطمه.. من همیشه گفتم و الان هم می گم. همیشه پیشتم.. هر چی هم بشه هر مانعی هم که جلومون باشه. ولی می دونم و حست رو می فهمم که چقدر به خاطرش زجر می کشی. اگه تو بخوای من می تونم تنهایی تحملش کنم. اگه می ترسی نیازی نیست ترستو مخفی کنی. همه رو بریز بیرون. اگه می خوای به خاطرش گریه کنی، خوب گریه کن تا آروم شی. می تونم ضعیف شدن روحت رو تو دژاوو حس کنم.. می ترسم اگه اینطور پیش بره، هم روحت و هم جسمت مریض شه.

چند لحظه ای سکوت کردم و با یادآوری صحنه ای که چند دقیقه پیش دیده بودم گفتم: من پا پس نمی کشم. اره.. قبلا می خواستم فرار کنم. ولی الان که تو کنارمی ترسی از چیزی ندارم.

romangram.com | @romangraam