#سولمیت
#سولمیت_پارت_39


حسام گوشه ی لبش بالا رفته بود. لبخند کجی رو لبش بود و چشمای درشت شده اش رو بهم دوخته بود.

ثنا انگار متوجه شده باشه یه چیزی عجیبه سرش رو با دستش خاروند: اهاا. باشه. اقا حسام شما شکلاتی میخوری پس؟

حسام با خنده ی شیرینی جواب داد: بله همین که فاطمه گفت.

میلاد از حرص لباش رو جمع کرده بود و خواست چیزی بگه ولی جلوی خودش رو گرفت. حرفاش که باد شده بودن داخل لپاش رو داد بیرون:اوووم.. بریم پایین بچه ها. تا فاطمه و حسام هم اماده بشن.

می تونستم ناراحتی رو تو چشمای میلاد ببینم.

به محض رفتن بچه ها خواستم که برم و ویلچر رو برای حسام بیارم. حسام بازومو گرفت: ببینم تو از کجا فهمیدی من چی دوست دارم؟

دست سوخته اش که بازوم رو گرفته بود رو با دست دیگم نوازش کردم و خیره به دستش گفتم: همونطور که تو میدونی من آیس کافی رو به قهوه ی داغ ترجیح میدم.. سولمیت من

.

.

.

.

با کمک من رو ویلچر نشست و از پشت ویلچرش گرفتم تا از آسانسور مخصوص بیمارا برا پایین رفتن استفاده کنیم. جلوی آسانسور بیمارا رمزی که برای باز شدن می خواست رو وارد کردم. در آسانسور باز شد و دو تا پرستاری که داخلش بودند بیرون اومدند. داخلش شدیم و دستم رو بردم که دکمه ی بسته شدن در رو بزنم. زدن دکمه همانا و دژاووی مشترک من وحسام همانا.

چشمام رو باز نگه داشته بودم و نگاهم غرق چشمای حسام بود ولی فکر و روحم داخل دژاوو رفته بود. حسام هم داشت به من نگاه می کرد. به محض توقف آسانسور پاهام شل شد و روی کف اسانسور افتادم.

صدای آسانسور که مدام می گفت درها باز شدند روی اعصابم رفته بود. از شدت عصبی بودن گوشام رو با دستام گرفتم. حسام که می خواست از رو ویلچر بلند شه توجهمو به خودش گرفت.


romangram.com | @romangraam