#سولمیت
#سولمیت_پارت_37
حسام رو به من گفت: احتمالا پلیس سراغ ما هم بیاد فاطمه. می دونن بستری هستیم تا حالا نیومدن. الان که حالمون بهترم شده.
میلاد که از چشماش آتیش می بارید گفت: اقا حسام حالا بین خودمون باشه. من که از رفیقای دانشگات شنیدم همیشه مرموز می زدی.. جدا چجور فهمیدی تروریست بینمون هس؟
- میلاااد!نکنه بهمون شک داری؟
- به تو که نه ولی..
ادامه ی حرفش رو خورد و به حسام زل زد. منتظر بود که جواب قانع کننده ای ازش بشنوه.
حسام که اعتماد به نفس همراه با آرامش خاصی توی صداش موج می زد گفت: احیانا همون رفقام که گفتن مرموزم نگفتن چقدرم ریزبینم و هیچ چیز مشکوکی از جلوی چشمم مخفی نمی مونه؟
میلاد شونه هاشو بالا انداخت و پوزخندی زد: یعنی با یه نگاه فهمیدی یارو تروریسته؟
حسام با جدیت و همون آرامشش جواب داد: من فقط متوجه یه دانشجویی شدم که داشت از جمعیت خارج می شد و مدام لباسش رو روی خودش جمع می کرد انگار که چیزی زیر لباسش باشه. وقتی از جمعیت خارج شد منم دنبالش رفتم. وقتی که متوجه من شد شروع کرد به دویدن و فرار کردن از دستم که اون موقع مطمئن شدم کاسه ای زیر نیم کاسشه. بعدشم که درگیر شدیم و اونم منفجر شد.
عاطفه به نشانه ی تشکر گفت: دستتون درد نکنه. ما هممون جونمون رو مدیون شماییم.
رو به میلاد برگشت: میلاد تو هم بس کن دیگه. جای تشکرته؟
میلاد دستش رو به نشونه ی تسلیم بالا آورد : چشم ،من تسلیم!... اقا حسام ممنون که جونت رو به خاطرمون به خطر انداختی و ببخش که بهت شک کردم.
- نیازی به تشکر و عذرخواهی نیست. حق دارین بهم مشکوک بشین. منم جای شما بودم همچین حسی به این جریان پیدا می کردم.
میلاد که تا الان دست به سینه با یه دسته گل کنار در ایستاده بود به سمتمون اومد: خوش حالم که سالمی فاطمه
گل رو به سمتم گرفت. ازش گرفتم و تشکر کردم.
romangram.com | @romangraam