#سولمیت
#سولمیت_پارت_36
.
یک هفته ای از بستری شدن ما توی بیمارستان می گذشت. من بیشتر این یک هفته یا خواب بودم یا پیش حسام. متاسفانه کمر و پاهاشم دچار سوختگی شده بودن و حرکت کردن براش سخت بود.
فعلا که منشا حادثه ی تروریستی معلوم نشده بود.
تو این یک هفته دوستام به دیدنم نیومده بودن و مامانم هم ازشون بی اطلاع بود. فقط می دونستیم که هیچ کسی صدمه ای ندیده.
طبق معمول داشتم کنار حسام نهار میخوردم که دوستام داخل اتاق شدند.
ثنا تقریبا تو بغلم پرید: به به خانوم و اقای قهرمان!میبینم که سر و مر و گنده نشستین دارین نهار می خورین. فقط ما بودیم که این یه هفته اسیر بازجویی ها شده بودیم.
قاشق رو نصفه ی راه برگردوندم تو بشقاب و گفتم: سلام بچه ها. کجا بودین این یه هفته نه زنگی نه خبری. نگران بودم اتفاقی براتون افتاده باشه.
عاطفه رو بهم گفت: مگه این بازجویی ها تمومی داشت. همه ی دانشجوهای معترض رو دستگیر کرده بودن.
- جدا؟ حالا چی شد؟ کسایی که تروریست رو رهبری می کردن پیدا کردن؟
میلاد که تا الان ساکت بود و دست به سینه گوشه ی در با چهره ی درهمش به حسام زل زده بود جوابمو داد: نه فعلا.. اخه هیچ سرنخی نذاشته بود.. میگم شما بچه ها که باید بهتر بدونین.. چطور فهمیدین تروریست تو اون جمعیت هست و باهاش درگیر شدین؟ اصن چطوره که پلیس سراغ شما نیومده؟
عاطفه اخمی به میلاد کرد و گفت: عهه.. میلاد مثلا اومدیم عیادت مریضا.. این چه حرفیه میزنی اخه. بچه ها نبودن معلوم نبود چه بلایی سرمون می اومد.
رو به عاطفه پرسیدم: شما هم بودین اونجا؟
- من و میلاد اره ولی ثنا نیومد.
ثنا در حالیکه با بند کیفش بازی می کرد و یکمی مضطرب به نظر می رسید جواب داد: آخه چیزه.. می دونی من اصن از این جور اعتراضا خوشم نمیاد!
-خوب کردی نیومدی با این اتفاقا.
romangram.com | @romangraam