#سولمیت
#سولمیت_پارت_35
چهره ی غمگینش یک آن با حرف من درهم شکست و با خنده ی قشنگی جوابموداد: حالا لازم نیس این همه غلو کنی.
از خندش من هم غم دست سوختشو از یادم بردم و گفتم: غلو چیه بابا، ما جلو تروریست دراومدیما! واای! من که هنوزم باورم نمی شه! باید ما رو به عنوان افتخار و سرمایه ملی کشور اعلام کنن.
هردومون صدای خندمون بلند شد که یکی از پرستارا اومد تو اتاق. پرستار ببیچاره که نمی دونست چه عکس العملی نشون بده با چشمای گشاد تعجب کردش گفت: حالتون خوبه؟ چیزی نیاز ندارین؟؟
بقیه ی خندمو خوردم: نه نه ببخشید نصفه شبی مزاحمت ایجاد کردیم.
پرستار غرغرو که فقط نق زدن بلد بود زیر لب فحش کشمون کرد و رفت.
رو به حسام کردم و گفتم: مهم نیس. یکم پیش سر منم غر میزد که چرا با این اوضاعم اومدم پیشت.
ادامه دادم: اشکال نداره هر چقدر بخندی ..اصن هرچقدر دوست داری صداتو بالا ببر.
خنده ی من تبدیل به گریه شده بود. بین خنده و گریه ام گفتم: دیدن خنده ی تو حال منم خوب می کنه.
انگشتای سوختشو به سمت چشمام اورد و اشکامو پاک کرد. دستش رو گرفتم و لبام رو روی باندپیچی دستش گذاشتم... با دست دیگش سعی کرد سرمو بلند کنه: میدونی سیزده سال پیش موقعی که ده سالمون بود و اولین بار تو دژاوو دیدمت درک اون موقعیت برام سخت بود سخت تر از اینکه خودکشی یه بچه ی ده ساله رو ببینم.. بعد اون سعی کردم بفهمم این چیزایی که می بینم چیه و مهم تر از اون تو کی هستی که رویامو باهاش به اشتراک میذارم. شنیده بودم که توی یه مدرسه دخترونه هم همچین اتفاقی افتاده، آدرسش رو از بچه ها گیر آوردم و با تصویری که ازت تو ذهنم داشتم قیافه ی تقریبیت رو می دونستم. یه روز بعد مدرسه ی شیفت صبحم مستقیم اومدم مدرست و از اونجایی که امار شیفت صبح و عصر مدرستون رو درآورده بودم می دونستم که شیفت عصری. یادمه تا پنج عصر جلو در مدرستون منتظر موندم که بیای بیرون. وقتی اومدی و من با شوق و ذوق بچگیم می خواستم باهات روبرو شم با یه چهره ی سرد و بی روح و ناراحتی روبرو شدم که زد تو ذوقم. منصرف شدم از اینکه باهات روبرو شم ولی دنبالت کردم و خونتو پیدا کردم. از اون به بعد همیشه جلو در مدرستون وایمیستادم که بیای بیرون و قدم به قدم پشت سرت همراهیت کنم. من که از بچگی پدر و مادری بالای سرم نبود بیشتر اوقات مادربزرگم رو می پیچوندم و اخر هفته ها جلوی در خونتون پشت درختی یا ماشینی وایمیستادم که با مامانت بیای بیرون و به اون پارک نزدیک خونتون برین. تو هوای تو نفس می کشیدم کنار تو تاب بازی می کردم و دوچرخه می روندم. نمیدونم هیچوقت متوجه من شدی یا نه. ولی قیافه ی سرد همیشگیت نمی ذاشت نزدیکت بشم.. تا شش سال بعدش دوباره یه خودکشی دیگه اتفاق افتاد و من که تو اون چند سال نسبت به دژاوو مسلط تر شده بودم و تقریبا می دونستم قبل دیدن این صحنه ها چه وضعیت آشفته ای توی روحمون به وجود میاد ولی وقتی تو رو تو رویا می دیدم که با تمام معصومیتت از همه چی بی خبری و چقدر رنج می کشی، از اینکه دست به کاری بزنم منصرف می شدم. مطمئن بودم این دفعه میام و همه چی رو بهت می گم. یک ماه تمام جلو خونتون بودم که بیای بیرون ولی بعدش فهمیدم که چقدر به خاطر دیدن این چیزا افسرده شدی. دوباره بیخیال ماجرا شدم که بیشتر از این، این دژاووها اذیتت نکنه... اما الان.. الان که می بینم چقدر با اون موقع هات فرق کردی و چقدر به خودت ایمان داری که از پس دژاوو برمیای تمام خستگی های این سالا از تنم میره بیرون و نمیدونی چقدر خوشحالم... به خاطر یه دست سوخته این همه خودتو ناراحت نکن.
از خودم متنفر بودم.
- همه ی این سالها تمامی این اتفاقا رو تنهایی تحمل کردی و من ترسو همیشه خودم رو به ندیدن می زدم.
- نه.. من هیچوقت تنها نبودم. تو همیشه پیشم بودی.. توی دژاووهامون.
.
.
romangram.com | @romangraam