#سولمیت
#سولمیت_پارت_33
- حسام.. صدامو می شنوی؟ به هوش اومدی؟
پلکهای بلندش به ارومی تکون خورد و چشمای سیاهش رو بهم دوخت.
- صبر کن الان پرستار رو صدا می زنم..
بلند شدم که برم ولی دستمو با فشار بیشتری گرفت. جوری که مانعم بشه.
از زیر ماسک با صدای خیلی ضعیف گفت: نرو.
پیشش نشستم و دستش رو با دوتا دستم گرفتم: نمیرم. همین جام.. پیشت
حسام به زور حرفی که می خواست بگه رو به زبون آورد: بقیه..
- همه خوبن. نمی خواد به خودت فشار بیاری. الان وضعیت تو از همه بدتره. استراحت بکن. من اینجا پیشت می مونم تا خوابت بگیره.
انگار که با حرفام قلبش اروم شده باشه چشماش رو به نرمی بست.
من هم همونجا روی لبه ی تختش دستام رو گذاشتم زیر سرم و خوابم برد...
با نوازش خشنی روی سرم بیدار شدم.
دست راست حسام بود که داشت رو سرم کشیده می شد. به زور گریمو نگه داشتم. باید کمتر پیشش ضعف نشون بدم تا بیشتر از این ناراحتش نکرده بودم.
- چرا نخوابیدی؟ چیزی نیازته برات بیارم؟ یا میخوای پرستار رو خبر کنم؟
حسام جواب داد: نه حالم خوبه.. بهتره تو هم بری رو تختت حال تو هم خوش نیس.. اینجا خوابیدنت بیشتر مریضت می کنه.
romangram.com | @romangraam