#سولمیت
#سولمیت_پارت_32

پرستار سر تا پام رو برانداز کرد: شما خودتون خوب هستین؟ می تونین راه برین؟ بذارین کمکتون کنم. می برمتون پیشش.

زیر بازومو گرفت که اگه نگرفته بود احتمالا از شدت افت فشار و بی حالیم پس می افتادم. با کمکش سمت اتاقی رفتیم.

پرستارنگاهی به اتاق کرد: هنوز به هوش نیومده متاسفانه. ولی علائمش نسبت به چند روز قبل بهتر شده. نمی خواد نگران چیزی باشی.

دست پرستار رو ول کردم. با دیدن حسام تو اون وضعیت حالم بد شده بود.

- ممنون تا اینجا کمکم کردین. اگه می شه می خوام تنها باشم.

- باشه من این بیرون منتظر می مونم حالتون بد شد بهم خبر بدین.. زیاد به خودتون فشار نیارین. همین الان هم رنگتون خیلی پریده.

لبخندی زدم که لبخنده یکم سرحال تر نشونم بده

- حالم خوبه. نمی خواد منتظر بمونین.

پرستار غر زنان از اینکه اگه چیزیم بشه اونو توبیخ میکنن با روپوشش ور می رفت. بهش اطمینان دادم که حواسم به همه چی هست و اخر سر راضی شد بره.

داخل اتاقش شدم. صدای ضربان قلبش از دستگاهی که بهش وصل بود شنیده می شد. خوشحال بودم که حداقل این صدا که نشونه ی زنده بودنشه رو می تونم بشنوم. ولی دلم به شدت برای صدای مردونش تنگ شده بود. کنار در ایستاده بودم و انقدر وجودم رو ترس گرفته بود که حتی نمی تونستم نزدیک تختش بشم. دلم تنگ صورتش بود ولی با خوابی که دیده بودم می ترسیدم با چیزی که نباید مواجه بشم. آخر دلم طاقت نیاورد و به سمت تختش رفتم. تمام صورتش رو بررسی کردم که جای سوختگی نباشه. خدا رو شکر کردم که صورتش نسوخته بود ولی جای زخم داشت که به خاطر افتادن شدید روی زمینمون بود نه سوختگی. به ناگاه نگاهم به دستش دوخته شد.. دست راستش .. انگار که قلبم از جاش کنده بشه. دستای لرزونم رو به سمت دستش بردم. ولی جرئت لمس دستش رو نداشتم. سوختگی شدید روی دستش بدتر از چیزی که تو خوابم بود قلبم رو فشرد.

- خدای من..دستت..

گریه امونم رو برید و دستم رو جلوی دهنم گذاشتم که صدای گریم بلند نشه. به زور نفس می کشیدم و حس سرگیجه داشتم. سعی کردم به خودم مسلط شم..

- حسام! چه بلایی سر دستت اومده..

به خودم جرئت دادم و سعی کردم با احتیاط دستش رولمس کنم جوری که جای سوختگیش رو بدتر نکنه.

با بردن دستم به سمتش، دستم روگرفت. ناباورانه به چیزی که دیده بودم زل زدم. سرم رو به صورتش چرخوندم.

romangram.com | @romangraam