#سولمیت
#سولمیت_پارت_31
چشمام رو باز کردم. به خاطر بیهوشی گیج بودم. به شدت تشنم بود ولی توان حرف زدن هم نداشتم.
مامانم با دیدن چشمای باز شده ی من همزمان ذوق زده و گریان گفت: دخترم به هوش اومدی؟ خدایا شکرت! خانوم پرستار میشه دکتر رو صدا کنین؟
دکتر اومد و علائم حیاتیم رو چک کرد.
- دخترم صدام رو می شنوی؟
سرم رو به نشونه ی تائید بالا پایین کردم.
دکتر رو به مادرم گفت: خدا رو شکر علائم حیاتی پایدار شده فعلا که جای نگرانی نیست.
ماسکی که روی صورتم بود رو برداشتم
- کسی چیزیش نشده؟حسام...
انقدر بی حال بودم که برای پرسیدن حالش فقط می تونستم اسمش رو به زبونم بیارم.. مامانم نگاهش رو به زمین دوخته بود که نگرانم می کرد. لبخند زورکی به لباش اورد: اره دخترم. همه حالشون خوبه. فقط تروریست کشته شده.
توان جواب دادن نداشتم. با بستن چشمام دوباره به خواب رفتم.
توی خوابم مردی با صورت ترسناکش که به خودشم مواد منفجره وصل کرده بود داشت کابوس وار می گفت: کاری ازت ساخته نیست. دانشجوهای زیادی می میرن. آدمای زیادی آسیب می بینن. حتی با حسام هم باشی کاری از دستت بر نمیاد..ببین این قبر رو
با دستش قبری که توش یه جسد سوخته بود رو نشونم داد. به سمت قبر رفتم. با دیدن صورت نیمه سوخته ی حسام جیغی کشیدم و از خواب بلند شدم...
بی توجه به چشمای پر از اشکم و ساعتی که داشت سه نصفه شب رو نشون می داد چند تا چسب سرمی که به دستم وصل بود رو کندم و بلند شدم. اولش که تلو تلو می خوردم از دسته ی تخت گرفتم که گیجی از سرم بپره. مامانم که کنار تخت برا خودش جا پهن کرده بود و خواب سنگینی داشت جوری که صدای خرو پفش هم در اومده بود. به خودم که اومدم لبه ی تخت رو ول کردم و آروم به سمت در رفتم که مبادا مامانم بیدار شه.
پرستاری جلوی در یکی از اتاقهای بیمارها داشت وسایل تزریقش رو اماده می کرد. به سمتش رفتم و با صدای ضعیف ناخوشم پرسیدم: ببخشید اتاق حسام کجاست؟ همون فردی که توی حادثه ی تروریستی بود..
romangram.com | @romangraam