#سولمیت
#سولمیت_پارت_30
- احتمالا همون جا کمین کرده که وقتی رسیدیم بیاد به جمعمون باید حواسمون رو به محض رسیدن جمع کنیم.
- اره مراقبم
دستش رو گرفتم و گفتم: بریم که به جمعیت برسیم.
رسیده بودیم. جمعیت شروع به درآوردن پلاکاردها کردن. روی پلاکاردها چیزهایی مثل "دانشجو علیه فساد و رشوه"، "نه به رئیس فعلی"، "ما فقط خواهان عذرخواهی ساده برای جان از دست رفته ی همکلاسی هامون هستیم"و چیزهایی درباره اینکه بودجه کجا رفته و...نوشته شده بود. مامورای امنیتی دانشگاه جلوی جمعیت بودن و سد راه بودن. قطعا الان که بین جمعیت و دانشجوها درگیری شده تروریست خودش رو نشون میده.
سرم رو به سمت حسام چرخوندم: حسام تو چیزی میبینی...
ولی حسام کنارم نبود. انقدر حواسم پرت پیدا کردن تروریست بود که متوجه نشدم کی رفته. توی جمعیت رفتم و به زور از لابلای جمعیت رد شدم. توی اون سر و صدا وشلوغی فقط داشتم حسام رو صدا میزدم.
- حسام!حسااام!
تقریبا از جمعیت خارج شده بودم و به سمت در اصلی ساختمون که هیچکس اونجا نبود رفتم که حسام رو از دور دیدم درحالیکه با یکی درگیر بود. تقریبا زیر بغلش گرفته بود و سعی داشت مهارش کنه. به سمت نزدیکترین درخت رفتم وبا فشار زیادی که اوردم یه شاخه ی بزرگ ازش جدا کردم و با تمام سرعت به سمت حسام دویدم. از پشت سرشون همه ی نیرومو تو خودم جمع کردم، شاخه رو بلند کردم و با تمام زورم به پشت سر تروریست زدم. سرش خونی شده بود و نیروش کم کم از دست رفت و پاهاش نتونستن طاقت بیارن.
حسام فریاد زد: بدوووووو فقط الان منفجر میشه!
من رو گرفت و چند قدم ندویده تروریست رو زمین از شکم درازکش شد و با صدای انفجارش حسام سر من رو تو دستاش کشید و رو زمین افتادیم.
صدای درگیری جمعیت با نیروهای امنیتی متوقف شده بود و چیزی که می شنیدم صداهای محو جمعیتی بود که داشت به سمتمون میومد و... دیگه چیزی نشنیدم..
.
.
.
بیمارستان
romangram.com | @romangraam