#سولمیت
#سولمیت_پارت_29


ساعت حدودای سه شده بود و ما از ساختمون اصلی دانشگاه به سمت ساختمون مرکزی فنی مهندسی که دفتر رئیس هم اونجا بود پیاده رفته بودیم. مطمئن نبودم عاطفه و ثنا هم اومده باشن ولی میلاد حتما اومده بود. حدود دویست نفر می شدیم و فعلا که مامورا جلومون رو نگرفته بودن. ولی احتمال می دادم تو ساختمون مرکزی مامورای زیادی گذاشته باشن. برای نهار توقف کرده بودیم. یکی از دخترای صف اول برای همه ی دویست نفر ساندویچ اماده کرده بود و قبل حرکت بینمون پخش کرده بود. ساندویچ رو از تو کیفم برداشتم و رفتم که باهاش هم کلام بشم: ممنون برا نهار. معلومه خیلی زحمت واس این تجمع کشیدین.

- خواهش میکنم. نهار درست کردن برای بچه ها کمی از غصه ی دلم کم می کرد.

لب پایینم رو گاز گرفتم و با احتیاط پرسیدم: اگه فضولی نباشه می تونم بپرسم شما چرا جزو خط اول شدین؟

- خواهش می کنم عزیزم. من موقع ریختن ساختمون اونجا بودم و جزو کسایی بودم که زنده موندم ولی چند تا از دوستام فوت شدن. بغیر از این هم، همیشه مخالف جذب این تعداد دانشجوی خارجی توی دانشگاه بودم مضاف بر اینکه هدف از جذب دانشجوهای خارجی سود کلانی بوده که به دانشگاه رسیده که معلوم نیست برا چی خرجش کردن و حتی نخواستن ساختمون مرکزی که قبل تر از دانشگاهمون که 10 سال پیش تاسیس شده بود و تابع دانشگاه تهرانه و بیش تر از پنجاه سال از ساختش گذشته که چند بار هم با هشدار شهرداری روبرو شده رو با بودجه ای که بهشون اختصاص میدن تعمیر کنن... بعدش هم که با اومدن کرونا حتی یک معذرت خواهی خشک و خالی هم از داغ دیده ها نکردن و فکر کردن ما یادمون رفته.. من یکی از بهترین دوستام رو از دست دادم که جزو نوابغ دانشگاه بود..

با گفتن جمله ی اخرش نتونست جلوی اشکاش رو بگیره

- من واقعا متاسفم و تسلیت میگم..

اشکاش رو پاک کرد و جواب داد: خیلی ممنون. اونجوری که بچه ها گفتن شما هم دوستتون رو از دست دادین، درسته؟

دستپاچه جواب دادم: هااان؟..بله ..بله.

در اون لحظه امیدوارم بودم سوال دیگه ای نپرسه که سوتی بدم و دروغم رو بشه.

دستش رو به پشتم کشید: پس غم مشترک داریم.

به عنوان جواب، لبخندی بهش زدم. تقریبا دوباره اماده حرکت شده بودیم و من پیش حسام که داشت با چند نفر از خط اولی ها صحبت می کرد رفتم. با دیدن من صحبتش رو قطع کرد. از بین جمعیت کشیدم کنار: فاطمه هنوزم دیر نشده میتونی برگردی. این جا واقعا خطرناکه.

- من که حرفامو بهت زدم. میخوام پیشت باشم. چرا نمیتونی بهم اعتماد کنی. یا هردومون می مونیم یا هردومون بر می گردیم. اگه بخوای من برم باید تو هم باهام بیای. وگرنه که من تا اخر باهاتم.

بحث رو عوض کردم و ادامه دادم: نتونستی به کسی شک کنی بینشون؟

- نه. همشون با هم دوستن و هیچکدوم مشکوک نبودن .سعی کردم بفهمم زیر لباسشون چیزی مخفی کردن یا نه ولی متوجه چیزی نشدم.


romangram.com | @romangraam