#سولمیت
#سولمیت_پارت_28

حرف زدن باهاش ارومم می کرد ولی در عین حال مضطرب بودم و مطمئن بودم اخر اتفاقای امروز قرار نیس کاملا به خیر و خوشی ختم بشه.

از رو نیمکت بلند شدیم و از راه باریکه ی خانه ی ارواح مهندسی بیرون اومدیم و به سمت دانشکده ی عمران، جایی که بچه ها تجمع کرده بودند راه افتادیم. ساعت ده دقیقه به ده بود. قرار بود ده شروع اعتراضات باشه. بین جمعیت رفتیم. میلاد و ثنا و عاطفه رو در بین جمعیت دیدم ولی روم رو ازشون برگردوندم تا منو نبینن. می خواستم کنار حسام باشم تو همون خط اول.

- حسام من هم باهات میام تو صف اول.

- نمی شه، اونجا فقط رهبرای دانشجویی هستن. من رو هم به اصرار قبول کردن..

- خواهش می کنم. من هم مثل تو احساس مسئولیت می کنم نسبت به این موضوع. می دونم که حسم رو می فهمی.. منم مثل تو نمی تونم بی تفاوت باشم.

حسام لحظه ای سکوت کرد. سکوت عمیقی که شبیه سکوت های من بود. از جنس سکوت لحظه های غمگین زندگیم.

حسام بعد کمی فکر کردن گفت: باشه، ببینم چیکار می تونم بکنم.

به سمت خط اول رفتیم. قرار بود تا غروب این اعتراضا ادامه داشته باشه و موقع غروب شعار دهی رهبرای دانشجویی انجام بگیره. حدودا هفت ساعتی طول می کشید.

حسام رو به بقیه ی دانشجوها من رو معرفی کرد: سلام دوستان. ایشون فاطمه نوری هستن. به خاطر غم از دست دادن بهترین دوستشون به من اصرار کردن که ایشون هم تو خط اول باشن اگه اجازه بدین.

من که از دروغ حسام تو اون وضعیت خندم گرفته بود به زور با سرفه ی الکی جلوی خودم رو نگه داشتم.

یکی از دانشجوها که به نظرم تو دژاوو دیده بودمش گفت: من غمتون رو درک می کنم. ولی اینجا ممکنه خطرناک باشه براتون.

- می دونم و همه ی خطراتشو می پذیرم. خواهش می کنم اجازه بدین من هم اینجا باشم!

کمی اصرار کردم و اخر سر راضی شد. من که خوشحال شدم ولی حسام به نظر ناراحت می اومد. دیدن ناراحتیش من رو ناراحت می کرد، همونطور که دیدن شجاعتش بهم شجاعت می داد.

با دیدن ناراحتیش بهش گفتم: غمت نباشه ما از پسش برمیایم. من و تو!

لبخندی تحویلش دادم و نگاه پر از مهربونیش رو تحویلم داد...

romangram.com | @romangraam