#سولمیت
#سولمیت_پارت_25
ثنا صورتمو با دستاش گرفت: بگو. هر چقدر که حرف داری بگو. انقد می شینم اینجا تا همه ی حرفاتو بهم زده باشی. خودتو خالی کن عزیزم.
- سخته ثنا.. خیلی سخته بدونی و نتونی براش کاری بکنی.
ثنا گیج شده بود: من که سر در نمیارم. کاش یه جوری بگی منم بفهمم..
همون لحظه داخل دژاوو شدم. تو رویام تنها چیزی که دیدم و حس کردم حسام بود.. داخل محوطه ی دانشکده ی ما.
رو به ثنا گفتم: اینجاست ثنا..اونم اینجاست.
- کی اینجاست؟
بدون اینکه جواب سوالشو بدم گفتم: ثنا من باید برم ببخشید.
پا شدم و بدون اینکه بذارم حرفی بزنه ادامه دادم: ثنا بعدا برات تعریف می کنم باشه؟
- زده به سرت فاطی؟!
- اره.. بدجور زده به سرم. این دفعه سرسری از چیزی که دیدم رد نمیشم که بعدش عذاب وجدان بگیرم. این دفعه جلوی چیزی که میخواد بشه رو می گیرم.
از حیاط پشتی کوچیک دانشکده وارد دانشکده شدم که هنوزبچه ها همون جا بودن. بی توجه بهشون از در دانشکدمون خارج شدم و وارد محوطه ی بزرگ دانشگاه شدم. انقدر جمعیت زیاد بود که مطمئن نبودم از اینکه چند تا دانشگاه این جا جمع شدن. شاید کل دانشگاه های شهر.
مطمئنم حسام هم همین چند لحظه پیش تو دژاوو بوده و قطعا اونم داره دنبال من می گرده. سرگردان،مثل بچه ای که مادرش رو گم کرده باشه، سرم رو چپ و راست می کردم و تو جمعیت دنبالش بودم.
صدایی که نفس نفس میزد رو از پشت سرم شنیدم: فاطمه!
از دی ماه که تو کوه گم شده بودیم تا الان که اسفند بود دو ماهی می گذشت که ندیده بودمش. این دو ماه همه ی حس ترسی که تو من از اتفاقای گاه و بیگاه و ناگزیر به وجود اومده بود رو لحظه ی شنیدن صداش از بین برد. حسی بیشتر از وابستگی، کسی که حتی بودنش کنارت همه ی ناامیدی هاتو از بین ببره. احساسی که داشتم علاقه نبود. حسام، فقط کسی بود که میتونست منو با تمام ترسایی که دارم بفهمه .
romangram.com | @romangraam