#سقوط_یک_فرشته__پارت_99
«اگر اشکالی نداشته باشد.»
«چه اشکالی درد اصلاً این مسافرت و تغییر آب هوا ممکن است برای آن هم مفید باشد مگر در بردن آن ها تردیدی داری؟»
ایزابل با شرمندگی گفت:«آخه عزیزم،خرج زیاد می شود...»
خرج زیاد...
کارلایل در میان حرف او دوید و جواب داد:
«ایزابل:این چه حرفی است که می زنی کم و زیادی خرج دیگر مربوط به من است با این وضعی که تو داری هیچ صلاح نیست فکر خودت را بی جهت متوجه این چیزها کنی و هرجا بخواهی بروی باید آن ها را هم با خودت ببری.
به علاوه مگر توانایی مالی من آنقدر نیست که بتوانم وسائل آسایش تو و بچه ها را از هر حیت فراهم کنم؟»
از هر کلمه عشق و عاشقانه وی پرده ای بین وی و تمام افکار ناورا و بدگمان ایزابل پدید آورد باردیگر شوری در دلش پدید آمده به علامت حق شناسی و عشق و متقابل دست ها را بهم حلقه کرده و تبسمی شیرین نمود.
ایزابل به کلی آدم دیگری شده بود و خود را در دنیای دیگری میدید.
مدتی خیره در چشمهای کارلایل نگاه می کرد و بالاخره چون برهیجان خود غلبه یافت با کلماتی شکسته گفت:
«آه کارلایل،تو هنوز هم مثل روزهای اول به فکر من هستی هنوز هم آسایش مرا می خواهی.»
کارلایل معنی این حرف ها را نمی دانست.نمی دانست این کنایه ها از کجا سرچشمه گرفته و چه احساساتی ایزابل را به اظهار آن وا داشته پس مثل معمول جواب داد.
«ایزابل:تو برای من همیشه محبوب بوده ای و همیشه محبوب خواهی بود و هیچ گنج و ثروتی برای من به قدر او عزیز و گران بها نیست.»
romangram.com | @romangram_com