#سقوط_یک_فرشته__پارت_98
«اشکال کار بر سر مسافرت و مخارج مسافرت نیست.تغییر آب و هوا را برای بهبودی حال شما دستور داده اند.اگر بخواهید بچه ها را هم با خودتان ببرید فکرتان را ناراحت خواهند کرد.شما بایدهر چیزی را که باعث اغتشاش فکرتان می شود بجا بگذارید.تا بتوانید از این مسافرت استفاده کنید.
این دلجویی بعد از آن سختی و خشونت نتوانست از رنجش خاطر ایزابل بکاهد.از جای خود برخواست.بوی ارجببالد که بروی فرش اطاق دراز کشیده بود رفت اورا در آغوش گرفت و بر روی سینه خود فشار داد آنگاه قطرات اشک از دیدگانش بر صفحه عارضش ریختن گرفت.نگاهی از سر عجز و لابه به خانم کورنی که چون ماده ببر وحشی او را نگاه می کرد افکند و گفت:
«چطور من می توانم بچه های خود را بگذارم و تنها بروم/باور کنید اگر بخواهید مرا تنها بفرستید این مسافر به هیچ وجه بحال من مفید نخواهد بود.فکر من جز با این بچه بی گنا ه به هیچ چیز توجه نخواهد داشت و دوری از آن ها مرا تمام خواهد کرد.»
خانم کورنی که اراده اش تغییر پذیر نبود بدون این که دیگر برحال زار این زن بیمار رحمت آرد با لحن سردی جواب داد:
«چه گفتید خانم،برای چه تنها باشید.مگر شوهر شمابا شما نمیاد.وجود او در نظر شما آنقدر بی قدر و قیمت است که اگر هم با شما باشد باز خود را تنها می دانید؟»
این حرف بر ایزابل خیلی گران آمد.او شوهر خود را می پرستید.اورا بر هر مرد دیگر ترحیج می داد و پیوسته فکرش متوجه او بود. انتظار شنیدن چنین دشنامی را نداشت و در جواب گفت:
آخر خانم شوهرم که با من نمی ماند.او مرا به مقصد می رساند و خودش فوری برمی گردد.
«خوب البته که برمی گردد؛چاره ندارد.نمی توند توقع دارید ترک کار هم بکند،با این همه مخارج مجبور است کار بکند مخصوصاً در همچون موقعی که بید وسائل مسافرت شما را تهیه کند.تصور نکنید من قصد مداخله در کار شما رادارم.این که می گویم فقط برای دلسوزی شما و ارچیبالد میباشد والا قصدی از این حرف ها ندارم.»
بیچاره ایزابل در مقابل اراده این زن خود را محکوم به تسلیم میدید.با وجود این سخت ناراحت شد.
اتفاقاً جوبس برای انجام کاری به آن اطاق آمدبود جمله های آخر خانم کورنی را شنید و آن چه را باید از گفتگوی آن ها می فهمید فهمیده بود.عصر آن روز کارلایل ایزابل کوچک را برای معاینه به بیمارستن برد.جوبس نیز با او رفت و بین راه فرصتی به دست آورد و ضمن صحبت تمایل شدید خانم ایزابل را در بردن بچه ها با خود به او خاطر نشان ساخت و گفت که اگر ایزابل را مجبور کنند تنها برود مسلماً دوری بچه ها او را ناراحت خواهد کرد کارلایل جواب قطعاً همه با هم مسافرت خواهند کرد
هنگامی که به خانه آمد به اطاق ایزابل رفت،او را بر گرفت با لحنی عاشقانه پرسید:
«ایزال عزیزم.میل داری در این مسافرت بچه ها را با خود ببری؟»
از این حرف بارقه ی امیدی در قلب ایزابل تابیدن گرفت و با سرور و شعفی محسوس گفت:
romangram.com | @romangram_com