#سقوط_یک_فرشته__پارت_95

تورن برآشفته بالحني سخت و خشن گفت: «آقاي کارلايل شما را اينقدر سفيه نميدانستم. سابقا به شما گفته ام که من به هيچ وجه تو رن نامي را که با قضيه قتل هليجوان مرتبط باشد نميشناسم. هيچ نميفهمم علت ترديد تو در صحت حرف هاي من چيست. .. من در عمرم شخصي را به اين نام و نشان نديده بودم تا ديشب که اين شخص را در خانه هربرت ديدم.»

اين بگفت و بدون اين که ديگر اعتنايي به کارلايل کند راه خود را در پيش گرفته روان شد.

کارلايل به ترديد و وسواسي سخت تر از سابق دچار شد. بخوبي حس کرده بود که ذکر نام تورن در قضيه هليجوان تاثير سخت در بتل نمود و او را بر اشفت. بياد آورد که در دفعه پيش نيز به هنگام ذکر اين موضوع همين حالت بر بتل دست داد.

فهميد که رمزي در کار بتل ميباشد و اسراري در زير سر دارد ولي در عين حال نميتوانست رشته قضايا را در ذهن خود مرتب کند. هنوز سر رشته اي بدست او نيفتاده بود. ناچار به سوي دفتر خود روانه شد و اتفاقا بين راه با هربرت تصادف کرده و حال تورن را از وي پرسيد. هربرت جواب داد:

«متأسفانه مهمان ما امروز رفت. خودم او را تا راه آهن مشايعت کردم.»

اين خبر سوءظن کارلايل را نسبت به تورن تاييد کرد و بجاي اينکه به دفتر خود برود به سوي خانه هاپر روانه شد.

باربارا که هيجان و اضطرابي شديد داشت به محض ديدن او پيش دويده پرسيد: «خوب آقاي کارلايل چه نتيجه گرفتيد؟»

«نتيجه صحيحي نگرفتم و بعلاوه اين شخص امروز صبح از اين حدود رفته است.»

«رفته است، آيا تعمدي در اين کار داشته و مخصوصا عجله کرده است مبادا در اين حدود شناخته شود؟»

«ظاهر امر اين طور حکم ميکند والا براي چه بايد به اين ودي خود را پنهان کند.»

«آيا هيچ اقدامي براي کشف هويت او ميشود کرد؟»

«فعلا راه هر اقدامي بر ما بسته است. بايد براي روشن کردن قضايا منتظر فرصت مناسب تري باشيم.»

چشمان باربارا پر از اشک شده با لحني تاثرآميز گفت:


romangram.com | @romangram_com