#سقوط_یک_فرشته__پارت_93

هربرت ميان حرف آنها دويد، گفت: «آقاي کارلايل ايشان با برادر من در يک فوج خدمت ميکنند. برادرم او را براي چند روزي به اينجا دعوت کرد و او هم پذيرفت. فعلا مهمان ماست و ظاهرا بيش از يک دو روز را هم به صيد ماهي بگذرانيم.»

در تعقيب اين حرف رشته صحبت به موضوع ماهي گيري کشيده شد. ضمن صحبت کاپيتان تورن نامي از درياچه پايين و مارماهي هاي آن به ميان آورد. اين درياچه در حوالي وست لين واقع بود و اظهار نظري که تورن در اين خصوص ميکرد با اظهار سابق وي مبني بر اينکه قبل از اين به وست لين نيامده و آن ناحيه را نديده است، مباينت داشت. کارلايل ازاين وضع استفاده کرد و پرسيد:

«بنا به اطلاعاتي که در اين موضوع اظهار کرديد ظاهرا با اوضاع اين حدود آشنايي زيادي داريد ولي اطلاعات شما مربوط به چند سال قبل از اين ميباشد. زيرا درياچه مزبور تا سه سال پيش باقي بود و سه سال قبل آن را پر کردند.»

تيري بود که به هدف خورد ولي ظاهرا کاپيتان تورن خود را نباخت. خونسردي و متانت او به قدري بود که گويي وي را از آهن ساخته اند با کمال سادگي و مانند کسي که واقعا از جايي خبر ندارد جواب داد:

«من خودم به اين حدود نيامده ام ولي وصف اين درياچه را از يکي از رفقاي ديرينه خود شنيده ام.»

از گفتار تورن پيدا بود که نميخواهد اين صحبت را دنبال کند. کارلايل براي اينکه دلايل کافي براي کشف هويت اين شخص بدست آورد، رشته سخن را به جاي ديگري کشانيد و نامي از اسوبنسن که به عقيده ريچارد در منزل تورن قاتل بود به ميان آورد. مهمان تازه وي جواب داد که فقط يک بار به آنجا رفته و مدت کمي در آنجا توقف کرده است و باز کوتاه آمده رشته کلام را قطع کرد. کارلايل يقين حاصل نمود که سوءظن باربارا به اين شخص به جا و منطقي بوده و اساس صحيحي دارد. در تمام جزييات احوال وي دقيق شد و همه را مطابق توضيحات ريچارد يافت. در دست چپ خود دو انگشتر بسيار ظريف و گرانبها داشت: يکي الماس و يکي عقيق. دست ديگر او را دستبندي بسيار قشنگ و زرين زينت ميداد. ظرافت و لطافت دست، طرز حرکات وي که تا اندازه اي به جلفي و سبکي تعبير ميشد بقدري مطابق توضيحات ريچارد بود که کارلايل ر دچار بدگماني سختي کرد. از جاي برخاست. به بهانها ي از اطاق خارج شد و جويس را اظهار کرد چون جويس حاضر شد به او گفت:

«جويس، ميل دارم پس از چند لحظه به هر بهانه که شده داخل اطاق من بشوي، وقتي که آنجا آمدي آن شخص بيگانه را که با هربرت در اطاق من است درست نگاه کن. ممکن است قبلا او را در جائي ديده باشي.»

اين بگفت و به اطاق خود باز گرديد و لحظه اي نگذشته بود که جويس داخل شد و با دقت کامل اين مرد بيگانه را نگريسن گرفت پس کار خود را انجام داده و خارج شد.

پس از چند دقيقه مهمانان با کارلايل وداع نموده و روان گرديدند. کارلايل فورا جويس را خواسته، پرسيد:

«آيا توانستي اين شخص را بشناسي؟»

«خير آقا. به هيچ وجه در نظر من آشنا نيامد.»

«جويس ميخواهم روزگار گذشته را به خاطر بياوري. به نظرت نمي آيد که در چند سال پيش او را ديده باشي؟ گمان نميکني اين همان شخص باشد که چند سال پيش از اسوبنسون براي ملاقات خواهرت ميايد؟»

از يادآوري خاطره هاي گذشته خون به چهره جويس جمع شده با شرم و خجالت تأثري زياد گفت:


romangram.com | @romangram_com