#سقوط_یک_فرشته__پارت_92
همين قدر متوجه شدم که بتل او را به اسم صدا کرد و او هم جواب داد.
«قضايا را به مادرت گفته اي.»
«خير، اگر به خاطر داشته باشيد من اساسا راجع به تورن و اظهارات ريچارد با او صحبتي نکرده ام. خود ريچارد هم در اين موضوع ساکت ماند ـ تنها چيزي که اظهار کرد بيگناهي خودش بود در قضيه قتل ـ مادرم اظهارات ريچارد را کاملا باور کرده و جدا بيگناهي از معنقد شده است. »
«در هر حال اگر ما به هويت اين شخص پي ببريم کاري از پيش برده ايم. فرضا هم همان شخص مطلوب مان باشد اقلا از شک و ترديد رهائي يافته و خواهيم دانست که بايد راهي ديگر در پيش بگيريم.»
کارلايل صحبت کنان تا به در باغ باربارا رفت. در آنجا دست او را در دست گرفته صميمانه فشاري داد. چند کلمه تسليت آميز به او گفت. هنوز باربارا از خم خيابان نگذشته بود که کارلايل ناگهان متوجه عبور دو نفر راهگذر شد. نگاه کرد يکي از آنها تام هربرت بود ، ديگري را نميشناخت ولي بفراست دريافت که بايد کاپيتان تورن باشد.
تام هربرت آدمي بود بسيار خوش مشرب و آزاده، به محض ديدن کارلايل دست بلند کرده گفت:
«آقاي کارلايل چقدر از ديدن شما خوشوقتم. نميخواهي از ما دو نفر دعوت کني و يک استکان چاي به ما بدهي؟» سپس رفيق خود را به نام کاپيتان تورن به کارلايل معرفي کرده و او را نيز به رفيق خود معرفي نمود.
کارلايل با کمال ميل و خوشوقتي آنها را بدرون خانه دعوت کرد. دستور تهيه چاي داد. هربرت جوان به محض رسيدن به اطاق در صندلي راحتي لميد مانند کسي که در خانه خود ميباشد. با فراغت خاطر تکيه داد.
پس از تعارفات معموله کارلايل روي به تورن کرده پرسيد: «آقاي تورن آيا شما زياد به اين ناحيه آمد و شد ميکنيد؟»
تورن خنده اي کرد و جواب داد: «من ديروز وارد وست لين شدم.»
«قبل از اين به اينجا نيامده بوديد؟»
«خير.»
romangram.com | @romangram_com