#سقوط_یک_فرشته__پارت_90

"بلي؛ كاملا ميشناسم اسم او كاپيتان تورن است با خانواده قاضي هرپرت كه از همكاران پدر شما ميباشد آشنائي دارد."

186-190



«میدانید اهل کجاست؟در کجا سکونت دارد؟»

«هیچ نمیدانم،امروز صبح او را با اسمیت پسر هرپرت دیدم.خانم باربارا مثل اینکه کسالتی دارید.شما را چه میشود»

باربارا بقدری آشفته خاطر بود که نتوانست جوابی بوی بدهد.کاپیتان تورن وبتل از مقابل وی گذشتند.بتل برسم ادب سری در مقابل او فرود آورد ولی آشفتگی باربارا بیش از آن بود که بوی توجهی کند.پزشک نیز با او خداحافظی کرده براه خود روان شد و باربارا نیز باز گردیده کیف را گرفته بسی مغازه روان شد.

مادرش چون او را دید علت تاخیرش را پرسید و باربارا در خواب گفتگو کند جواب داد.بلی دکتر واین رایت را دیدم و با او کمی صحبت کردم.

مادرش نگاهی بچهره او افکنده گفت«طفل عزیزم ترا چه میشود؟چرا رنگت پریده؟»

«چیزی نیست مادر جان گرمی هوا کمی اذیتم می کند»

خانم هایر متوجه شد که حالت باربارا تغییر کرده:آدم اولی نیست.غبار ملالتی بر صفحه خاطرش نشسته و آنرا مکدر کرده است تشویش خاطر باربارا باندازه ای بود که حتی در انتخاب رنگ و نوع پارچه بهیچوجه دخالتی نکرد همه را باختیار مادرش گذاشت و این حالت نیز در او بکلی بی سابقه بود.

پس از اتمام کار خرید پارچه بخانه باز گشتند.باربارا باطاق خود رفته تقریبا پنج دقیقه بفکر فرو رفت.از هر جنبه موضوع را مورد بررسی قرار میداد سرانجام باین نتیجه میرسید که باید در این میان ازارپیبالدکارلایل استعانت بجوید.

ولی دیدن کارلایل برای او چگونه میسر میبود.وضع و جریان کار اقتضا میکرد که بدون تاخیر و تعلل شروع بکار کند ولی بچه بهانه می توانست از خانه خارج شده بسوی ایست لین برود.از اندیشه و تامل خود نتیجه ای نگرفت.از طرف دیگر وقت صبحانه نیز فرا رسیده بود.

هنگام صرف غذا مادرش اظهار داشت که بیکدست از لباسهای خانم کورنی برای مدل و نمونه احتیاج دارد.لازم بود کسی را برای عاریه گرفتن آن بفرستند و باربارا موقع را مناسب دانسته داوطلب آوردن آن شد.ابتدا پدرش با خارج شدن او مخالفت کرد.صلاح نمی دانست زیاد بخانه کارلایل برود.ولی مادرش بکمک او برخاسته و بالاخره پدر را راضی کرد که بوی اجازه خروج بدهد.هنگام صرف غذا بپایان رسید.


romangram.com | @romangram_com