#سقوط_یک_فرشته__پارت_89

"خانم، آقا امر فرموده اند شما و خانم كوچولو را با كالسكه بهرجائي امر بفرمائيد ببرم."

هيچيك انتظار چنين لطف و مرحمتي از چارلئون هاپر نداشتند با وجود اين خانم هاپر نگاهي كه هزار معني داشت به باربارا فكند و گفت: "ديدي عزيزم، پدرت چقدر خوش قلب و مهربان است."

باربارا از شادي در پوست نمي گنجيد. هر دو بدرون اطاق رفته خود را براي بيرون رفتن مهيا نمودند. پس از آن خارج شده در ميان كالسكه قرار گرفتند.



******

هنگامي كه بدر مغازه اي رسيدند از كالسكه پائين آمده داخل مغازه شدند. پس از خريد مقداري پارچه همينكه خانم هاپر خواست پول بپردازد متوجه شد كيف درون كالسكه مانده است ناچار باربارا براي آوردن كيف فرستاد. باربارا بسوي كالسكه رفته بنجامين دستور داد كه كيف را پيدا كرده بوي بدهد و خود مشغول تماشاي اطراف خود شد.

در همين هنگام حادثه اي بوقوع پيوست كه براي باربارا فوق العاده اهميت داشت و سردرگم در ميان اشخاصي كه از پيرامون باربارا مي گذشتند يكنفر توجه او را بخود جلب كرد. اين شخص ظاهري بسيار آراسته داشت نيم تنه او را يك رشته تكمه طلائي بهم متصل مي كرد اين تكمه ها در برابر اشعه آفتاب تلالو و جلاي مخصوصي داشتند. يكدستش در دستكشي بسيار قشنگ و قيمتي پوشيده شده و دست ديگرش عريان بود در اين ميان دست عريان را بلند كرده به روش اشخاص سبك و خودنما سبيل هاي خود را تابي داد و دستهاي فوق العاده سفيد و لطيف وي كه بيشتر بدست زني شباهت داشت، انگشتان نازك و ظريف او كه با جواهرات زياد زينت شده بود توجه باربارا را بخود جلب كرد. بلافاصله خاطرات دردانگيزي در او بيدار شد، آيا ممكن است؟ آيا همين شخص است كه باعث بدبختي بزرگي براي خاندان هاپر شده و داغ باطله به پيشاني ريچادر بيچاره زده است. اوضاع و احوال اين شخص با توصيفي كه ريچارد از كاپيتان تورن كرده بود كاملا مطابقت داشت. آيا خود او است؟ بيچاره باربارا مبتلاي هيجان و اضطرابي سخت شده و لرزشي سخت سراپايش را فرا گرفته بود در اين حال چه ميتوانست بكند؟ چگونه ميتوانست هويت اين شخص را كشف نموده به نام اصلي او پي برده آيا شرط عقل خواهد بود كه مستقيماً بنزد او رفته نام و نشان او را جويا شود؟ آيا اين حركت توليد سوءظن هائي در او و ديگران كه متوجه اين حركت شوند نخواهد نمود؟ ترديد و تأمل باربارا زياد بطول نينجاميد در همين لحظه صدائي بگوشش رسيد كه ميگفت.

"آقاي كاپيتان تورن سلام عليكم، چرا ناآشنائي مي كنيد. از اين سو تشريف بياوريد."

گوينده بئل بود تازه وارد بشنيدن صداي او نگاهي بسمت ديگر خيابان كرده بدانسوي روانه شد.

دوارسري سخت و سهمگين بر باربارا عارض گرديد. زمين و زمان بدور سرش بناي چرخ خوردن گذاشت شك و ترديد بي مورد بود. اين شخص اين آدمي كه مرتكب قتلي شده و برادر بيچاره او را بجاي خود هدف تير اتهامي ننگين قرار داده و باعث دربدري او شده اينك با كمال آزادي با گردن بر افروخته از مقابل او مي گذرد و بيچاره باربارا قدرت و توانائي آنرا ندارد كه جلو رفته دامن او را گرفته وي را بمردم بشناساند و پرده از روي كار بردارد حتي يك لحظه هم ترديدي در قاتل بودن اين شخص براي او دست نداد و پاي خود را گم كرده بود. نميدانست چه بايد بكند در همين لحظه بنجامين كه كيف را پيدا كرده بود از كالسكه خارج شده آنرا بسوي باربارا پيش برده گفت بفرمائيد خانم كوچك.

باربارا غرق در افكار دور و دراز بود توجهي به بنجامين نداشت. نميدانست در پيرامون او چه ميگذرد. يقين داشت كه اينك قاتل حقيقي هليجوان را در مقابل خود مي بيند، بلندي قامت او، زيبائي و ظرافت حركات جلف و سبك او، انگشتان پوشيده از جواهرات او و مهمتر از همه اسم او عينا همان بود كه ريچارد شرح داده و گفته بود. قلب باربارا از اين تصورات و افكار بدرد آمده و پرده سياهي جلو ديدگانش آويخته شد بدون اينكه توجهي به بنجامين كند از آن نقطه دور شده بي اختيار بسمتي روانه گرديد.

در همين هنگام چشمش به آقاي واين رايت جراح خانوادگي خود افتاد با سرعت بسوي او رفت و بدون مقدمه و بدون اينكه بفكر رعايت شرايط ادب و احترام باشد گفت:

"آقاي دكتر، بي زحمت آنطرف را نگاه كنيد. آن مردي را كه با بتل مشغول گفتگو، ميباشد ميشناسيد؟" دكتر عينك خود را بر چشمها راست كرده بدانسو متوجه شده جواب داد.


romangram.com | @romangram_com