#سقوط_یک_فرشته__پارت_9
ریچارد را هیجانی سخت فرا گرفت. با حالتی افروخته گفت:«باشد.اکنون که چنین است می گویم من افی دختر ملیجوان را دوست داشتم. او را میپرستیدم. حاضر بودم هرچند سال لازم باشد صبر کنم.زحمت بکشم. کار کنم تا بتوانم با او ازدواج کنم- میدانی پدرم چقدر با من مخالف بود. همیشه مرا سرزنش می کرد .با وجود این من تصمیم داشتم با افی ازدواج کنم.»
کارلایل از شنیدن این حرف یکه خورد. تصور چنین چیزی حتی برای اوهم محال می نمود.این دختر از همان آغاز زندگی شهرت خوبی نداشت.نسبت هایی به او میدادند که نیمی راست و نیمی دروغ بود.به این جهت روی به ریچارد کرده پرسید.
«چه گفتی؟می خواستی با او ازدواج کنی؟»
«بلی،مگر غیر از این کار دیگری می توانستم بکنم.تو باید بدانی من کسی نبودم که بخواهم دختری را فریب دهم و با حیثیت
26-35
فصل پنجم
کورنلیا خواهر کارلایل از آن زنانی بود که در نوع خودنظیر او را کمتر می توان یافت.با اینکه از لحاظ سن بزرگتر از کارلایل بود دعوت هیچ مردی را برای همسری نپذیرفته بود.او زنی بود با اراده.هنگامی که انجام کاری را برعهده می گرفت از پای نمی نشست تا آن را اجرا کند.از طفولیت سرپرستی کارلایل بعهده او افتاده و از همان زمان قدرت و نفوذ خود را در برادر خویش رسوخ داده بود به طوری که کارلایل در تمام امور زندگانی تابع رأی و عقیده وی بود،و در هر مورد با او مشورت می کرد.
خانم کورنلیا که دوستانش او را خانم کورنی مینامیدند زنی بود دقیق،صرفه جو،قضول و بدگمان و حسود،در همه کارها دخالت می کرد،و سنن مذهبی را با نهایت دقت انجام می داد و در این مورد وسواس مخصوصی داشت.
خانه ای که این برادر و خواهر در آن سکونت داشتند دو قسمت بود که دالانی سقف دار آن را از هم جدا می کرد،در سمت شرقی این بنا خانم کورنی سکونت داشت.
صبح روزی که ملاقات باربارا و ریچارد به وقوع پیوست او در اطاق مخصوص خود با عده ای سرگرم رسیدگی به برخی دعاوی بود.در همین هنگام باربارا هاپر با حالی آشفته وارد شده از منشی کارلایل تقاضا کرد که او را به اطاق کارلایل ببرد.
منشی او زنی مسن و خوش اخلاق بود و در عین حال نسبت به کارلایل علاقه خاصی داشت و او را احترام می نمود و دانش و اطلاعات وی را در علم حقوق می ستود.
romangram.com | @romangram_com