#سقوط_یک_فرشته__پارت_8

«خیلی متأسفم که باید برای سه ربع تا یک ساعت از خدمت شما مرخص شوم،خانه خودتان است.من خیلی زود مراجعت میکنم.»

کارلایل از مجلس به این بهانه خارج شد و به سوی خانه چارلئون هابر روانه گردید.در آنجا باربارا به انتظار او بود.در را به روی او گشود و او را داخل باغ کرده ،گفت:«مادرم خیلی حالش بد است.قرار و آرام ندارد. می دانستم این خبر چه تاثیری در او میکند.»

کارلایل پرسید:«ریچارد آمده است یا خیر؟»

باربارا جواب داد:«قطعا آمده است ولی نمی دانم کجاست.تا کنون خود را نشان نداده است.»

هردو صحبت کنان باهم وارد اطاق خانم هابر شدند.هنگامی که کارلایل و باربارا از در وارد شدند او کوشش کرد به استقبال برود ولی نتوانست. با وجود این دست پیش برد و دست کارلایل را گرفته فشاری داد و با صدایی که به ناله بیشتر شبیه بود گفت:«آه ارچیبالد، پسرم را میخواهم ببینم.»

در همین موقع از زیر درختان باغ سیاهی هیکلی دیده شد.باربارا قبل از همه او را دید کارلایل را متوجه موضوع نمود و از جای برخاست که به استقبال برادر برود ولی کارلایل نگذاشت.گفت اول من باید او را به طور خصوصی ملاقات کنم و زود از اینجا بروم زیرا پدرت و سایر مهمانان منتظر من هستند.

آنگاه پولی را که باربارا خواسته بود به خانم هابر داده از در خارج گردید.

ریچارد مانند شب پیش در لباس مبدل بود چون کارلایل را دید نخستین سوال وی این بود:«می خواهم مادرم را ببینم.برای دیدن من میاید.»کارلایل جواب داد: «خیر.تو باید داخل خانه شوی هیچکس در اینجا نیست،پدرت نیز مهمان است و تا یکی دو ساعت دیگر مراجعت نخواهد کرد.ریچارد به طوری که خواهرت باربارا می گفت بعضی حقایق هست که میخواهی راجع به واقعه قتل به من بگوئی.»

ریچارد جواب داد.«باربارا خودش اصرار داشت که با شما صحبت کنم در صورتی که به نظر من تأثیری ندارد،شماهم مثل دیگران نمیتوانید بار این اتهام را از دوش من بردارید.

کارلایل گفت:«با وجود این مختصرا آنچه را باید بگوئی بگو ممکن است مفید واقع شود.»

ریچارد جواب داد «بسیار خوب من هم می گویم.البته اطلاع داری که قبل از وقوع قتل من غالبا به خانه مایجوان برای دیدن دخترش می رفتم وبه این جهت تمام اهل خانه مرا از خود راندند.

چون روز پیش از قتل،مایجوان از من تقاضا کرد تفنگ شکاری خود را به او امانت بدهم.آن روز عصر که من برای دیدن افی . . . برای دیدن کسی رفتم . . . خوب این قضیه بماند.

کارلایل دست ریچارد را در دست گرفت .گفت:«ریچارد عزیزم.از قدیم گفته اند که باید تمام حقایق را به پزشک و به وکیل بگویید تا انها بتوانند به وظیفه ی خود عمل کنند. تو هم به من اطمینان داشته باش و گفتنی ها را بگو.»


romangram.com | @romangram_com