#سقوط_یک_فرشته__پارت_10

او چون باربارا را می شناخت و نسبت او را با کارلایل می دانست از جای بلند شد،سری در مقابل وی فرود آورده او را به سوی اطاق کارلایل برد.

کارلایل از دیدن باربارا در اطاق کار خود تعجب کرد ولی باربارا خیلی زود او را از حالت بهت بیرون آورده گفت:"آقای کارلایل من در این جا حالت یکی از موکلین شما را دارم.آمده ام شما را از یک موضوع فوق العاده مهم مطلع سازم.این موضوع کاملا محرمانه است و نباید کسی از آن اطلاع حاصل کند.ریچارد آمده،من دیشب پس از رفتن شما او را دیدم."

کارلایل با تعجب گفت:"چه گفتی؟ریچارد آمده است؟"

بله دیشب او را دیدم.زیر درختها پنهان بود،لباس مبدلی بر تن داشت،به طوری که می گفت در لندن در یک اصطبل کار می کند.ارچیبالد،ریچارد می گوید هنگام وقوع قتل او در آن محل نبوده و مبادرت به این کار نکرده است.سوگند یاد می کند که قاتل حقیقی یک نفر به نام تورن است و او در این قضیه بی گناه می باشد.می گوید این شخص رفیق "افی" بوده.من یقین دارم که برادر بیچاره من راست گفته و قربانی جنایت و نیرنگ دیگران گردیده است خواهش می کنم خود شما زحمتی کشیده و ریچارد را ببینید.شاید بتواند توضیحاتی به شما بدهد که در کشف حقیقت امر کمک کند.به علاوه تقاضای دیگری نیز داشت.می گفت کار بهتری برایش فراهم شده ولی مشروط بر این است که صد لیره پول داشته باشد مادرم این مبلغ را حاضر نداشت و تقاضا نمود که شما یکصد لیره به ما وام بدهید."

کارلایل گفت:"راجع به صد لیره اشکالی نیست.ولی در اصل موضوع من تردید دارم.حقیقت این است که نمی دانم این حرف او را باید باور کرد یا خیر."

باربارا گفت:"من شخصا در صدق گفتار وی تردید دارم.لحن وی به قدری صادقانه بود که جای تردید باقی نمی گذاشت.هنوز من به مادرم اطلاع نداده ام که خود ریچارد آمده است بلکه گفتم شخص دیگری از طرف او آمده است و من نمی دانم باید موضوع را به او بگویم یا از اوکتمان کنم."

کارلایل اظهار داشت:"چرا باید از او پنهان کنی.پس از مدتی دوری و رنج چه ضرر دارد که از فرزند خود دیدنی کند مخصوصاً که خود ریچارد هممایل به این ملاقات است."

باربارا گفت:"حق با شماست.خبر اینکه کسی از طرف برادرم آمده تغییری معجزه آسا در او نمود.حال او خیلی بهتر شده است خود او می گوید این خبر جان تازه به او داده است.ولی نمی دانم راجع به پدرم چه باید کرد.اگر او هنگام آمدن ریچارد در منزل باشد فوق العاده خطر دارد."

کارلایل تأملی نموده جواب داد:"من فکر این کار را هممی کنم.پدرت را با عده ای دیگر به شام دعوت خواهم نمود موقع آمدن ریچارد نیم ساعتی به منزل شما می آیم و فوراً پس از دیدن ریچارد برمی گردم."

کارلایل باربارا را تا دم در مشایعت نمود.همینکه باربارا از در خارج گردید و وارد دالان شد ناگهان خانم کورنی خواهر کارلایل او را در مقابل خود دید.

خانم کارلایل زنی بود بدگمان و حسود به محض دیدن باربارا با لحنی زننده گفت:"عجب تو در اینجا بودی؟تنها با کارلایل؟برای چه؟کارت چه بود؟"

باربارا که به هیچ وجه انتظار ملاقات وی را نداشت از دیدن او دست و پای خود را گم کرده با ترس و اضطراب محسوسی گفت:"هیچ،مادرمکاری با آقای کارلایل داشت چون خودش نمی توانست بیاید مرا فرستاد."

خانم کورنی پرسید:"مادرت؟مادرت تو را برای انجام کاری فرستاده است؟هیچ وقت چنین تصوری نمی کردم.مدتی است که می خواهم کارلایل را ببینم،دو مرتبه به اطاق او آمده ام منشی او به من می گوید آقا دستور داده است کسی داخل اطاق او نشود.الان من از منشی احمق او خواهم پرسید که اسراری بین شماست."


romangram.com | @romangram_com