#سقوط_یک_فرشته__پارت_11
باربارا با نارحتی گفت:"خانم ببخشید،اسراری در بین نیست.مادرم می خواست نظر آقای کارلایل را درباره موضوعی که مربوط به خود اوست بداند چون حال او مساعد نبود مرا فرستاد که این کار را انجام دهم."
کورنی با کنجکاوی و تأکیدی که به هیچ جه نه مربوط به او بود و نه شایسته او گفت:"چه کاری؟من باید حتماً بدانم.بین من و برادرم موضوع محرمانه نباید وجود داشته باشد.کارلایل حق ندارد چیزی را از خواهر بزرگتر خود پنهان کند."
باربارا می خواست هر طور شده موضوع را ختم کند تا جریان مبادا به گوش پدرش برسد جواب داد:"خانمباور کنید موضوع مهمی نیست."
این حرف آتش خشمکورنی را برافروخت و گفت:"عجب!گفتی مهم نیست؟برای یک موضوع غیر مهمو ناچیز در و پنجره را می بندند و اطاق را خلوت میکنند؟"
باربارا در بد دامی بود.نمی توانست این زن را قانع و از سر باز کند.ناگزیر روی به اوکرده گفت:"حقیقت این است که مادرم به مقداری پول احتیاج داشت،مرا فرستاده تا از آقای ارچیبالد قرض کنم.ایشان نیز جرئیات موضوع را از منمی پرسیدند."
خانم کورنی از آن زنانی نبود که گول بخورد.اطمینان داشت که در اینکار بعضی اسرار وجود دارد.چون دید باربارا در پوشیدن حقیقت اصرار دارد نگاهی غضب آلود به وی افکنده بدون اینکه دیگر کلمه ای بر زبان آورد او را به کناری زده و خود به درون رفت.
در این موقع کارلایل از آقای هاپر و عده ای دیگر از همکاران او دعوت کرد که ساعت شش به خانه او آمده و شام را نیز با او صرف کنند.در همین موقع یکی دیگر از منشی های او وارد شده گفت:"خانم کارلایل خواهر شما می خواهند شما را ملاقات کنند."کارلایل خواهر خود را احضار کرد و چون کورنی وارد شد علت آمدن او را به اطاق کار پرسید.
خانم کورنی بدون مقدمه و با لحنی خشکو خشن اظهار داشت:"عجب!از من می پرسید چه کار دارم؟به من گفتی که ساعت شش بیرون کار داری و نمی توانی شام را در خانه صرف کنی،وقت مراجعت را هم معین نکردی.آخر نباید من تکلیف خودم را بدانم؟"
کارلایل جواب داد:"کاری پیش آمده است که نمی توانم بیرونبروم.امشب قدری زودتر شام خواهیمخورد.من چند نفر را برای شام...
کورنلیا میان حرف برادر خود دویده گفت:"چه گفتی؟ارچیبالد حواست به جا نیست."
کارلایل گفت:"برعکس حواسم کاملاً به جاست ولی چیزی که هست خیلی مشغولم و کار زیاد دارم.چند نفر را برای شام دعوت کرده ام،در موقع شام با هم صحبت خواهیم کرد."
کارلایل نیز می خواست بدین وسیله گفتگو را کوتاه کند ولی خواهر ویگوشش به این حرفها بدهکار نبود.مادام که سر و ته مطالب را درک نکرده بود نمی توانست آرام بنشیند،به علاوه تصور اینکه برادرش بدون مشورت و اجازه او کسی را به شام دعوت کرده برایش ناگوار بود.به این جهت به موضوع دعوت اعتراض کرد و گفت:"ممکن نیست.من اجازه نمی دهم کسی امشب به خانه ما بیاید.با این سردرد شدید مجبورم که دود سیگار آقایان را در سینه ناتوان خود جای دهم،خیر،نباید اشخاصی که می گویی به خانه ما بیایند.من نمی توانم در اطاق پذیرایی حاضر شوم."
"اگر حضور در اطاق پذیرایی برایت مشکل است می توانی در اطاق خودت بمانی."
romangram.com | @romangram_com