#سقوط_یک_فرشته__پارت_12

"این آقایان هم که دعوت کرده ای بهتر است در خانه خودشان بمانند.با هزار زحمت و خون دل چند پرده تمیز و قشنگ مهیا شده و انها را به درهای اطاق پذیرایی زده ام،دود سیگار آنها را کثیف می کند."

"اگر پرده ها کثیف شدند باز به جای آنها می خریم.بنابراین خواهش می کنم مرا تنها بگذار."

"تو را تنها بگذارم؟این در صورتی است که بفهمم با باربارا هاپر چه کار داشتی که خلوت کرده بودی.توخودت را خیلی زرنگ می دانی اما نمی توانی مرا فریب بدهی من از باربارا پرسیدم کارش با تو چه بوده جواب داد از طرف مادرش آمده و با تو کاری داشته است،می خواسته است مقداری پول از تو قرض کند ولی این حرف بی معنی و پوچ است ارچیبالد.از تو می پرسم و باید جواب مرا بدهی.باربارا هاپر با تو چه کار داشت؟"

کارلایل خواهر خود را خوب می شناخت.می دانست این زن وقتی تصمیم به دانستن چیزی بگیرد تا از جزئیات آن آگاه نشود دست بردار نیست.از طرف دیگر نیز به متانت و ثبات عزم و اراده او اطمینان داشت،می دانست قلب او مخزن اسرار است.اگر اصل موضوع را با او درمیان نهد به هیچ وجه از طرف وی فاش نخواهد شد ولی اگر بخواهد حقیقت را کتمان کند به سابقه طبع کنجکاو خود در صدد تحقیق از ماجراهای دیگر برآمده و ممکن است در این بین آقای چارلتون هاپر از موضوع آگاه گردد و وخامت آن امنگیر بیچاره باربارا شود.به این جهت موضوع مراجعت ریچارد و اظهارات او را همانگونه که از باربارا شنیده بود به خواهر خود بازگفت و در پایان گفتگو از وی درخواست کرد او را تنها بگذارد.

فصل ششم

عصر آن روز میهمانان ارچیبالد یکی پس از دیگری وارد شدند.چارلتون هاپر نیز چنانکه دیدیم جزو مدعوین بود و به مناسبت قرابتی که با کارلایل داشت زودتر از دیگران وارد شد.خواهر کارلایل نیز در اطاق پذیرایی حاضر شد همین که تماممدعوین امدند و مجلس اندکیگرم شد.ناگهان منشی کارلایل طبق دستوری که قبلا به او داده شده بود از در وارد گردیده،کاغذی به دست کارلایل داد.کارلایل نظری به آن افکند و رو به جمع نموده گفت:

"خیلی متأسفم که باید برای سه ربع تا یک ساعت از خدمت شما مرخص شوم.خانه خودتان است،من خیلی زود مراجعت می کنم."

کارلایل از مجلس به این بهانه خارج شد و به سوی خانه چارلتون هاپر روانه گردید.در ان جا باربارا به انتظار او بود.در را به روی او گشود و او را داخل باغ کرده و گفت:"مادرم حالش خیلی بد است.قرار و آرام ندارد.می دانستم این خبر چه تأثیری در او می کند.:

کارلایل پرسید:"ریچارد آمده است یا خیر؟"

باربارا جواب داد:"قطعا آمده است ولی نمی دانم کجاست تا کنون خود را نشان نداده است."

هر دو صحبت کنان وارد اطاق خانم هاپر شدند.هنگامی که کارلایل و باربارا از در وارد شدند او کوشش کرد به استقبال برود ولی نتوانست.با وجود این دست پیش برد و دست کارلایل را گرفته فشاری داد و با صدائی که به ناله بیشتر شبیه بود گفت:"آه،ارچیبالد،پسرم،پسرم را می خواهم ببینم."

در همین موقع از زیر درختان باغ سیاهی هیکلی دیده شد.باربارا قبل از همه او را دید و کارلایل را متوجه موضوع نمود و از جای برخاست که به استقبال برادر برود ولی کارلایل نگذاشت.گفت اول من باید او را به طور خصوصی ملاقات کنم و زود از اینجا بروم زیرا پدرت و سایر میهمانان منتظر من هستند.

آنگاه پولی را که باربارا خواسته بود به خانم هاپر داده از در خارج گردید.


romangram.com | @romangram_com