#سقوط_یک_فرشته__پارت_87
شرمنده دیر شد نتونستم بیام سایت ...
«مادر جان، سه هفته است که پیوسته از لباس وپارچه و سایر چیزهایی که لاز داریم گفتگو میکنی، چه میشود اگر امروز برای خرید آنها برویم.» این را بگفت و برای کسب اجازه از پدر خارج گردید.
دراین هنگام آقای قاضی در باغچه با باغبان خود بنجامین مناقشه ای داشت و از اینکه کاررا مطابق دستور او انجام نداده از او بازخواست میکرد باربارا موقعی رسید که خشم و غضب وی به منتها درجه رسیده بود. درمیان سه نفر فرزندان هابر باربارا تنها کسی شکرده میشد که از وی بیم نداشت و بدون ترس و تردید با او گفتگو میکرد. در اینوقت نیر پیش آمده برابر پدر ایستاده گفت:
« پدرجان، ماردم میخواهد امروز بیرون برود و کمی گردش کند. آمده ام اجازه بگیرم که با کالسکه برویم.»
«کجا می خواهد برود؟»
«خیال داریم با هم برویم و قدری خرید کنیم.»
«من که وقت ندارم شما را ببرم، همین چند روز قبل بود که باری یک کار کوچکی مرا با خودتان بردید و بی جهت یک ساعت و نیم ار وقتم تلف شد. امروز دیگر نمی توانم با شما بیایم.»
«لازم به زحمت شما نیست، بنجامین مارا خواهد برد.»
چارلتون هابر بدون اینکه پاسخی به دختر خود بدهد به طرف عمارت روان شد و بسوی زن خود رفته و با لحنی که مانند همیشه خشن و عاری از روح و لطف بود گفت:
« انه! شنیده ام امرزو حال بیرون رفتن داری میخواهی خرید کنی»
عزیزم، حتماً لازم نیست امروز بروم.
هر روزی که هوا مساعد باشد می روم گویا امرزو خودت کالسکه را لازم داری!
«نمی دانم؛ ممکن است لازم داشته باشم»
romangram.com | @romangram_com