#سقوط_یک_فرشته__پارت_86
این حرف ایزابل را سخت برآشفت سر بلند کرد مانند کسی که توهینی سخت به او آمده است اظهار داشت
کارلایل چه می گویی چه طور ممکن است کسی جرئت کند در مقابل من از تو بد بگوید تصور می کنی ممکن است من چنین اجازه ای به کسی بدهم؟
ایزابل حق داشت چنین اعتراضی بکند کارلایل گفت
در این صورت خوابی دیده ای و پس از بیدار شدن هم تحت تاثیر آن بوده ای
در هر صورت سعی کن که خودت را به دست خیالت و تصورات واهی ندهی همین قدر بدان که از یکسو رشته عشق و محبت و از یک طرف احکام و سنن و قوانین ما را بهم پیوسته و باربارا یا دیگری نخواهد توانست این رشته را قطع کند و حایل بین ما واقع شود کارلایل این بگفت و دست ایزابل را فشرده بیرون رفت. از ان به بعد هم فکر بلند و وسیع وی متوجه این قضیه نشد و تصور می کرد ایزابل نیز آن را فراموش کرده است
ولی اخیرا در میان تمام عواطف و احساسات بشری هیچ یک عمیق تر از حسادت نیست این حادثه در روحیه ایزابل تاثیر مستقیم بخشید او را بیش از پیش به شوهر خوئ علاقه مند کرد و از آن پس درصدد برآمد اساس محبت شوهر را با عشق استوار تر سازد. با وجود این همیشه یک شبه مبهم در جلو دید او بود. یک خیال درهم بر روی قلب و دل او فشار می آورد و باربارا هایر در ماوراء این شبح وجود داشت.
فصل شانزدهم
روزی خوش و خرم بود. باربارا با مادر خود در خانه به سر می برد و مانند همیشه حالتی ناخوش و دلی پریشان داشت.مادرش که از مدت ها پیش از خانه خارج نشده بود دلش می خواست بیرون رفته اندکی گردش کند.دخترش را صدا زده گفت
باربارا می بینی چه روز خوش و چه هوای فرح بخشی است چقدر میل دارم از خانه خارج شوم دلم از تنهایی نزدیک است بترکد.
مادرجان اصلا گردش و تفریح برای شما لازم است.اگر گاهگاهی از خانه قدمی بیرون بگذارید روحتان تا این اندازه خفه و پژمرده نمیشود
ولی دختر عزیزم حال بلند شدن و راه رفتن را ندارم تو خوب می دانی که خواه زمستان خواه تابستان خواه در هوای باران خواه آفتاب در هر حال که باشد درد و اندوه من تخفیفی پیدا نمی کند ولی با این حال سعی می کنم امروز اندکی خود را مشغول کنم پدرت در باغ است برو از او اجازه بگیر
181-182
romangram.com | @romangram_com