#سقوط_یک_فرشته__پارت_85
«بارابار هایر»
176-180
این اسم انعکاس عجیبی در کارلایل بخشید؛ از طرفی عوالم گذشته خود را با باربارا هایر مخصوصا جریان شبی را که بعد از ازدواج بماشعایت باربارا رفت به خاطر آورد . می دید به نقطه حساطی خورده است.از طرفی مشاهده می کرد که موضوع رنک خود را تغییر داده و اینک با شکل دیگری جلوه گر شده که به هیچ وجه با اصل حقیقت مشابهت ندارد و از جانبی تعجب می کرد که چه چیز باعث شده که ایزابل این موضوع را در میان آورد و چنین درخواستی از او کند.با حالتی هیجان آمیز از جا برخاست و کنار ایزابل بر پای ایستاد و با وقار و متانتی که مخصوص رادمردان است و با خونسردی و آرامشی که تنها از شخصی چون او انتظار می رت گفت
ایزابل من هیچ نمی دانم این فکر چگونه در مغز تو وارد شده . راجع به من و باربارا هابر چه عقیده ای داشته باشی ولی به تو اطمینان می دهم که من هیچ وقت باربارا هاپر را دوست نداشته ام.خیال دوست داشتن او هم به مغز من خطور نکرده نه قبل از ازدواج و نه بعد از ازدواج.چه شده که چنین تصوری در باره من کرده ای
ایزابل جواب دادولی نمی تونی انکار کنی که او تو را دوست می داشته آیا این چنین نیست
کارلایل به مرحله بن بست رسیده بود اصول اخلاقی و قولی که به باربارا هاپر داده بود به وی اجازه نمی داد سر این دختر را فاش کند.از طرفی قلب او راضی نمی شدبه کسی که از هر شخصی به او نزدیک تر است دروغ بگوید لحظه ای تامل لحظه ای تردید بالا خره چنین گفت ایزابل اگر اینطور بوده باشد که من گمان می کرده ام تصور نمی کنم زن به کسی غشق پیدا کند که از طرف اوعشق و محبت نبیند اگر باربارا عشقی نسبت به من داشته باشد باز به تو اطمینان می دهم که من در این مبته کاملا بی گناهم باور کن که در نزد من باربارا و خواهرم کورنلیا به هیچ وجه تفاوتی ندارند.
ایزابل آهی طولانی برکشید گویی بار سنگینی از روی قلبش برداشتند قلب او آرامش یافت و گفته کارلایل با ترس و سوء ظن او را رفع کرد و برروی شوهر جوان خود تبسمی حاکی از رضایت خاطر نمود کارلایل سر بسوی ایزابل خم کرد با لحنی محکم و متین در عین حال تاثیر آمیز گفت تصور نمی کردم مهر و عشقی که در مدت این یک سال نسبت به تو نشان داده ام به هدر رفته باشد ایزابل می خواهم چیزی از تو بپرسم یک سال است ما با هم به عنوان زن و شوهر زندگی می کنیم می خواهم بدانم چطور و به چه نحو ممکن بود من در این مدت یکسال عشق و مهر خودم را به تو ثابت کنم و کوتاهی کردم.
ایزابل سر بلند کرد و نظری مهر آمیز به او افکند چشمهایش هنوز پر از اشک بود دست کارلایل را بین هر دو دست خود گرفته گفت ارجیبالد عزیزم اوقاتت تلخ نشود از من نرنج همین قدر بدان اگر من به تو علاقه مند نبودم اصلا به این فکر ها نمی افتادم
در این صورت میخواهم به من بگویی این خیال چگونه به مغز تو وارد شد
لرزشی سخت سراسر ایزابل را فرا گرفت.یک حس درونی به او می گفت دهان باز کن گفتنی ها را بگو.آنچه شنیده ای را بیان کن حتی دهان باز کرد که موضوع سال گذشته و گفته ها سوزان را نسبت به باربارا به وی بگوید ولی ناگهان دهان بربست به نظرش رسید که بی جهت به اینموضوع اهمیت داده است.متوجه شد که گوش دادن به حرف های یاوه ی دیگران مخصوصا مستخدمین و ترتیب اثر دادن به آن کار آدم عاقلی نیست از ترس شرمساری و خجالت و برای این که مبادا مورد سرزنش کارلایل وافع شود از اظهار حقایق خود داری نمود.
بار دیگر کارلایل پرسید
آیا کسی در صدد بر آمده تو را نسبت به من بدبین کند و از من چیزهایی به تو گفته
romangram.com | @romangram_com