#سقوط_یک_فرشته__پارت_84
این بود گفتگوئی که بین جوبی و ویلسون جریا داشت.ویلسون در این میان قصد ایجاد سوء تفاهمی نداشت.حتی در عالم خودش زنی درستکار و راستگو بشمار میامد و تحت تاثیر همین حس درستکاری تصدیق نکرد که کارلایل باربارا را بوسیده باشد جریان روابط کارلایل وباربارا در نظر او یکی دیگرداشت.وی با عینکی سیاه به این قضایا می نگریست و آنچه را مطابق فهم خود استنباط کرده بود به زبان آورد،آنچه محرک او در این بیانات واقع شد عبارت بود از حس خودنمائی وی.او از آن زنانی بود که میل داشت در هر مورد راجع به هر موضوع صاحب اطلاعات شمرده شود واین اطلاع و معلومات را به رخ دیگران بکشد گمان نمیکرد این گفتار ممکن است نتایجی سوء و نامطلوب داشته باشد،امکان نداشت تصور کند خانم ایزابل به هوش است و تمام این گفتگوهارا میشنود والا شاید از این پر حرفیها خود داری میکرد.
ولی تاثیرات شوم و نامطلوب این گفته ها در روحیه ضعیف وناتوان ایزابل که کلمه به کلمه گفته های آنها را میشنید قطعی بود.
هیجانی سخت سراپای وجود او را فرا گرفت،حسادت،تب،محبت خانوادگی،تصور محرومیت از عشق انعکاس سخت و وحشت انگیز در قلب و روح وی ایجاد کرد وبقیه وقت را تا موقع مراجعت کارلایل با تشنج و اضطراب درونی گذرانید.بالاخره کارلایل بازگشت.
چون مشاهده کرد که حالت ایزابل بدتر شده دست او را گرفت وبا لحنی عشق آمیز گفت:«ایزابل تو را چه میشود؟»
ایزابل در حالی که از شدت تب می سوخت به محض شنیدن صدای کارلایل از جای برجسته باهر دودست در وی آویخت و مانند کسی که به مرض سرسام مبتلا شده وهذیان بگوید با صدائی لرزان گفت:« ارچیبالد ، ارچیبالد:ترا به خدا با این دختر ازدواج نکن برای من تحمل ناپذیر است.درمیان قبر هم راحت نخواهم بود.»
بیچاره کارلایل ازاین حرف ها چه می فهمید؟چطور می توانست حدس بزند که راجع به باربارا لاطلاتلاقی شنیده تحت تاثیر آن واقع شده؟تصور کرد که در اثر تب ودر حالت بیخودی هذیان میگوید.با آرامی اورا به جای خود نشانید ودر صدد نوازش او برآمد،ولی این روح آشفته را نوازش های او آران نکرد.بلکه بیشتر به هیجان آمد.سیل اشک از دودیده او سرازیر شد و مجدداً چنین گفت:« ارچیبالد به من و بچه ام رحم کن،این دختر بچه بیچار مرا خواهد آزرد قول بده که با او ازدواج نخواهی کرد.»
کارلایل که به هیچ وجه فکرش به جایی نمی رسید خنده ای کرده و جواب داد:«ایزابل عزیزم،گمان میکنم خوابی دیده باشی و هنوز خودت را در خواب گمان میکنی،محبوب عزیزم،بخواب،آرام بگیر تا کاملا بیدار بشوی.»
«ارچیبالد،باور کن،تصور اینکع این دختر روزی همسر تو بشود روح مرا آزار میدهد،قول بده که با او عروسی نکنی،اگر می خواهی من راحت باشم قوا بده.»
کارلایل که هنوز در تاریکی ابهام به سر میبرد تصور اینکه ایزابل هنوز در عالم رویا می باشد برای اینکه او راآرام کند گفت:« ایزابل،هر قول عاقلانه ای که از من بخواهی می دهم ولی نمیدانم مقصودت چیست چطور من میتوانم مجدداً ازدواج کنم در صورتی که تو علاوه بر محبوبیتی که داری زن شرعی من هستی؟»
«ولی آخرشاید من مردم،میدانی که بعید نیست من نتوانم از این ناخوشی خلاص شوم،درآن صورت راضی نشو این دختر جای مرا بگیرد.»
«من نمیدانم مقصودت کیست ولی قول میدهم که به میل تورفتار کنم.اما آخر نباید بدانم از چه کسی حرف میزنی؟شاید خوای بد دیده ای این چه فکری است که در سر تو داخل شده؟»
« ارچیبالد،این دیگر سوال و پرسش ندارد،مگر خودت نمیدانی؟بگو ببینم قبل از این که با من ازدواج کنی کس دیگری را دوست نمیداشتی!شاید این عشق بعد از عروسی هم در دل تو مانده باشد.شاید هنوز هم او را دوست داشته باشی.»
«چه کسی را،این کس که تو میگوئی اسم ندارد؟»
romangram.com | @romangram_com