#سقوط_یک_فرشته__پارت_82
تحقیقات خانم کورنی گفتار ویلسون را تائید نمود،خانم هایرمادر باربارا که زنی فوق العاده مهربان و حق شناس بود اعتراف کرد که ویلسون به هیچ وجه تقصیری ندارد بلکه تندی و خشونت فوق العاده باربارا باعث شد که خدمت را ترک گوید پس از انجام این تحقیقات ویلسون رسماً برای پرستاری طفل به خدمت گماشته شد.
چندی بعد یک روز بعدازظهر ایزابل در اطاق خود خفته و استراحت میکرد در آن هنگام نه خواب بود نه بیدار حرکت نمیکرد. چشمهایش به روی هم افتاده در عالمی بین خواب و بیداری بسرمیبرد ناگهان صدای گفتگوی دو نفر که در اطاق مجاورصحبت میکردند او را بخود آورد،ایزابل گوش داد این گفتگوی بین ویلسون و جویس جریان داشت.
«من هیچ تصور نمیکردم خانم تا این اندازه ضعیف و ناتوان باشند،راستی چه خانم مهربانی است.ودرهمین چند روز من شیفته اخلاق او شده ام ولی حیف که تا این درجه بیمار است.»
«ویلسون اگر یک هفته قبل او را دیده بودی چه میگفتی حالا که نسبت به انوقت حالش خیلی بهتر شده است.»
«خدا کند که آسیبی نیند،راستی اگر یک مو از سر این بیچاره کم شود دنیا دنیای آن دختر بداخلاق است»
«جویس،به جان عزیز خودت هیچ مهمل نیست.تو گمان کرده ای که از عشق باربارا کاسته و کارلایل را فراموش مرده است؟خیر منتظر است کوچکترین صدمه ای به خانم بیچاره وارد شود تا ایت بار دو دستی آقای کارلایل را بچسبد و به او امان ندهد.»
«ویلسون، تمام چیزهائی که مردم در این خصوص میگفتند. بیهوده و بی معنی بود. آقای کارلایل هیچوقت توجهی به باربارا نداشت.»
« معلوم میشود اطلاعات تو در این مورد کامل نیست. من در این مدت که در خانه هایر بوده ام چیزها دیده ام. مثلا کارلایل به باربارا یک حلقه و یک جعبه داد و بارابارا هنوزهم این هدیه را از خود جدا نکرده است،حتی موقع خواب هم آنرا از گردنش بیرون نمی آورد.»
«اینکه دلیل هیچ چیزی نمیشود.»
«چرا،خیلی هم دلیل میشود،بیاد دارید شب آن روزی که آقای کارلایل برای عروسی با خانم ایزابل رفت،آن شب باربارا در خانه آنها بود. آقای کارلایل او را تا خانه اش مشایعت کرد من در نزدیکی خانه هایر این دو نفر را درحالی که مشغول معاشقه بودند دیدم.»
«به چشم خودت دیدی!»
«آری،آن هم اتفاقی بود،من آدمی نیستم که در کار دیگران جاسوسی کنم.از تو چه پنهان کنم،جویس:مدتی بود من با جوانی که بعداً فهمیدم آدمی دروغگووحقه باز است آشنا شده بودم،آن شب در انتظار این جوان بسر می بردم.دیدم کارلایل و باربارا پیدا شدند. بارابار خواست او را بداخل خانه ببرد. کارلایل امتناع کرد. مدتی در آن نقطه باهم مشغول معاشقه بودند راجع به زنجیری که گفتم صحبت هائی بین آنها شد،باربارا تقاضا کرد کارلایل چند تار موی خود را به او بدهد به یاد گار نگه دارد.من کاملا مواظب باربارا بودم.حالت کسی را داشت که کاملا مطمئن است که زن کارلایل خواهد شد. وقتی که کارلایل وداع کرد و رفت بارابار تا مدتی از پشت سر او را نگاه می کرد، وناگهان دست به روی قلب خود گذاشت و با صدائی کاملا واضح این جمله هنوز در گوش من هست گفت:«آه کارلایل:تا وقتیکه ما با هم ازدواج نکرده ایم ممکن نیست میزان عشق مرا نسبت به خودت بدانی.»جویس :تو هرچه میگویی بگو اکا برای من مثل روز روشن است که آن دو نفر با هم روزگارها گذرانیده اند،عشقبازی ها کرده اند.ظاهراً وقتی اقای کارلایل خانم ایزابل را دیده زیبائی و ازهمه بالاترشان و مقام خانم به قدری در او موثر شده که عشق خود را فدای او کرده است،مردها عموماً صفت بوقلمون را دارند،هر ساعت به رنگی در ومی آیند.»
در این حال جویس میان حرف ویلسون دویده و گفت:«اکا در مورد اقای من کاملا اشتباه کرده ای. از آن مردهای بوقلمون صفت و بی وفا نیست.»
romangram.com | @romangram_com