#سقوط_یک_فرشته__پارت_76

هنوز در پیچ و خم این افکار و خیالات بود که به حدو باغ خود رسید و چون داخل خم جاده گم شده بود ناگهان کسی او را به اسم صدا کرد. متوجه شد... شخصی را دید که در زیر درختی ایستاده است، از صدای او از لحن کلام او و بالاخره از تمام چیزهایی که ایزابل را به کار لایل مربوط میکرد زن خود را شناخته و با اغوش باز به سوی او دویده ، او را دربرگرفت و علت امدن او را پرسید

ایزابل گفت: «به استقبال شما امدم. به نظر رسید که رفتن و بازگشتن شما اندکی به طول انجامید.»

«اری عزیزم. باربارا را تا خانه اش مشایعت کردم و همین که مطمئن شدم داخل خانه اش شده برگشتم.»

«چنین می نماید که روابط شما با این خانواده بسیار صمیمی بوده است.»

«درست فهمیده ای، با این خانواده قرابتی هم داریم.»

«به نظر شما باربارا زیبا و قشنگ نیست؟»

«چرا خیلی قشنگ و زیبا است.»

ایزابل به فکر اندر شد. چند بار تصمیم گرفت قضایا را به شوهر خود بگوید. انچه را که شنیده است برای او شرح دهد. پرده از روی افکار درونی و جانگداز خود بردارد ولی باز حجب و حیا مانع او شد. این زن بدون این که خود متوجه باشد بر سر دوراهی رسیده بود. اگر صمیمانه و با همان سادگی که مخصوص خود او بود حقایق را به کارلایل می گفت شاید کارلایل موفق میشد قضایا را برایش روشن کرد و غبار تردید و وسواس را از صفحه قلب صاف و بی الایش و ساده او بزداید. ولی خب حجب و حیا و ضعف قلب مانع از این شد که چنین راه بی خطری را در پیش گیرد. بالاخره در این موضوع خاموش ماند و نخستین قدم را در راهی که برای او مطلوب نبود بدون این که خود بداند برداشت. فقط برای این که در دنباله کلام چیزی گفته و عقده دل را به طریقی گشوده باشد گفت:

«تعجب می کنم در صورتی که شما ادعا می کنید که باربارا زیبا و قشنگ است و با خانواده او هم رابطه نزدیکی داشته اید چطور به او عشق پیدا نکرده اید.»

کارلایل که از همه جا بی خبر و قلبش همچون اینه صاف بود در جواب خنده ای کرد. بوسه گرمی که حاکی از دلدادگی و شیفتگی او بود از صورت ایزابل ربود. ایزابل مجددا پرسید:

«ارچیبالد بگو ببینم این طور نبوده است؟»

«چطور نبوده است؟ چه میخواهید بگوئید؟»

«بگو ببینم شما هیچ وقت باربارا هایر را دوست نداشته اید؟»


romangram.com | @romangram_com